۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

خانه‌ای از شب آکنده است

بعضی خانه‌ها هستند که خاصیتی فرازمینی دارند. نه اندازه‌شان مهم است نه شکل‌شان، تنها خاصیت آنها این است که عاشق می‌شوی،متنفرمی‌شوی در آن‌ها. در این خانه‌هاست که کوله بار خاطراتت را تا ابد جا می‌گذاری در انباری ِ تاریکش. در رؤیا و کابوس می‌بینی‌اش

و ناخود آگاه به یاد می‌آوری تمام تصاویرش

رؤیاها در چنین خانه‌هایی رنگ واقعیت به خود می‌گیرند

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شبی تکراری

بازهم یخ می‌ریزد در لیوانش
و کمی ویسکی
تکان می‌دهد لیوان را از روی عادت
و مزه می‌کند تلخی را

بلند می‌شود، به سمت بالکن
خوب به بیرون نگاه می‌کند
و سیگاری می ‌گیراند
کام عمیقی می‌گیرد

لیوانش که باز خالی می‌شود
و سیگار را که خاموش می‌کند
هنوز چیزی عوض نشده است

هنوز هم اگر سنگ پاره‌ای ببیند روی زمین
با بغض، با کینه
به آن لگد خواهد زد

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شب‌تاب

امروز هم مثل روزهای دیگر است. من تمام کارهای روزمره‌ام را انجام می‌دهم
بی کم و کاست
و با خونسردی

کره را روی نان با حوصله پخش می‌کنم
و پیپم را با دقت تمیز می‌کنم
و مقاله‌های روزنامه صبح را تک تک می‌خوانم

و شاید هم حتی کمی خوشحال به‌نظر برسم
و دقایقی هم باشند که بخندم
بلند و از ته دل

اما هنوز از اعماق دلم باور دارم
که بی‌خبری، از طاعون کشنده‌تر است

من گاهی مرگ را با خنده زندگی می‌کنم

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

رمزِ شب

بعضی رازها باید سر به مُهر بمانند برای همیشه، به قیمت ِ نشنیدن گوش‌هایت، ندیدن ِچشم‌هایت و حتی نتپیدن ِ قلبت

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

شب کوری

دختری که نقاشی می‌کرد
روزهایم را

حرف می‌زد
فردایم را

دختری که صدا می‌زد
افکارم را

زنی که بالغ بود
به عمر ِ تمام شب گردی‌های من، او



اویی که می‌دید
زیبایی‌هایم را

اویی که می‌خندید
هوس‌هایم را


دخترکی که می‌فهمید
درد را

و می‌گریست به پهنای صورت ِ من، او



اویی که می‌دانست
راز انگشتانم را

و می‌بخشید
گرمایش را
در محدوده تنگ ِ یک آغوش

هم او که زندگی می‌کرد ترس‌های من، او


دست‌های من دیگر نمی‌نویسند، تنها جستجو می‌کنند
پوستی را که از هر نوازشی
قلمی می‌ساخت از جنس انگشتانم
تا داستانی بیافرینند بی انتها، از روزگاری بی‌همتا

از دلداده‌گی‌های من و او



۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

نقطه شروع شب

از همان روزی که محاکمه خدا برای تمام بی‌عدالتی‌هایش در محکمه‌ای بی‌طرف ناممکن شد، عدالت مرده بود

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شب ِ درد

ثانیه شماری که عقربه‌هایش به تندی حرکت می‌کنند

و روزهای دردی که تنهایی را به توان ِ آسمان هفتم می‌رسانند

به پایان می‌رسم، هرطور که نگاه می‌کنم به پایان می‌رسم با گذشت ِ این ساعت‌ها

و من، خوشحالم

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

پرتگاهی در شب

در دوازده سالگی با یک مرد چهل ساله نامزدش کردند. قرار بوده وقتی شانزده ساله شد، با هم ازدواج کنند ولی چیزی به شانزده سالگی او نمانده بود که عاشق یک پسرک پستچی شد. می‌دانی، از آن پستچی‌هایی که سوار بر اسب به دهات کوهستانی می‌روند. یک روز عاشق و معشوق باهم فرار کردند. پسرک اورا سوار اسبِ خود کرد و همراه برد، درست مثل آن‌که نامه‌ای را با خود حمل می‌کند



درلب پرتگاه/ گراتزیا دلددا/ترجمه بهمن فرزانه

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

شب ِ روسی

تصویر پیش‌رویِ امروزم، چهره‌ی دخترکی کوچک اندام وبسیار سفید روی ِروسی‌ست که موی کوتاه مشکی و بینی سربالایی دارد و به زحمت شانزده ساله به‌نظر می‌آید. جشم‌هایش گِرد و زُل به من است و ابرو‌هایش زیر چتری‌ ِ موهای مشکی گُم شده‌است، و آخر هم نفهمیدیم شهرستان کوچکی که از آن‌جا ‌می‌آمد چندصد کیلومتر با مسکوی معروف فاصله دارد. کیف ِ مشکی‌ای دست دارد که انگار داشت از‌هم می‌پاشید از آن‌همه پُری

از درب که وارد شد چشم‌هایش نه به دنبال مُبلی می‌گشتند نه چیزی. چشم‌هایش دنبال جای امنی بودند انگار، گوشه‌ای، کنجی خلوت. و لحظه‌ای بعد گوشه‌ی اتاق ِ شلوغ و بی مصرف وسطی پیدایش می‌کنم... نشسته، دفتر‌چه‌ای باز کرده پیش رویش و می‌نویسد، با سرعت

می‌پرسم چه می‌نویسی می‌گوید "کتابم" را ... یاز با بُهت می‌پرسم کتاب ِ "خودت" را؟ و آن موقع است که سرش را بالا می‌کند، نگاهی به سرتاپای من می‌اندازد و می‌غُرد که بله، کتاب ِ"من". و دوباره چشم‌اش را روی خطوط روسی ِدفترچه می‌دواند

.بعد من فکر می‌کنم که همین است که من این‌قدر دوست دارم قصه‌های روسی را

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ای کاشی برای امشب

کاش آدم‌هایی که دوستشان داریم -‌ و دوستمان دارند - همیشه دورتر از ما بودند، این شوق به‌دست آوردنشان نبود در وجودمان. آن وقت شاید این‌قدر تصویرشان و تصویرمان مغشوش نمی‌شد از همدیگر

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

شب، زمونه

حالا امشب نشسته بود فکر می‌کرد که یک روزی حتی اندازه یک پیچیدن سیگار هم دوستش نداشت، اما حالا ... بله، زمونه این‌جوری می‌شه گاهی اوقات

شب که نه، روز بود

آهای ! تویی که نشسته‌ای آن‌جا زیر سقف، روی تکیه‌گاه نیمکت کنار حیاط شلوغ، هی تخمه می‌شکنی و کرانچی می‌خوری و تفریح می‌کنی، فکر می‌کنی نمی‌دانم تفریحت چیست؟


یاد دانشگاه افتادم، ایرادی که ندارد ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

قصه شب‌ها

آمدم این‌جا بنویسم از تو، اما دیدم نمی‌شود نوشت از کسی واز تعلقاتش نگفت، از پاره تنش نگفت. نمی‌شود بنویسمت بی مرورقصه‌ات، بی ورق زدن زندگی‌ام. پس صبر کن، این زندگی کوتاه نبود، بی قصه نبود، زندگی تو تنها نبود

آوازی در شب

بعضی اتفاق‌ها، موسیقی متن خفیفی‌ هستند که هرکجا، در هرکدام از ثانیه‌های این زندگی در گوشمان می‌پیچند

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

شب‌هایی از این دست

بعضی اوقات حال خوب نوشتن ندارد، دارد؟ این که وقتی مثلآ راه می‌روی در امتداد یک خیابون شلوغ و پرسروصدا، با عجله، بدون مکث و تردید، به سوی هیچ‌کجا، کسی بیاید، از پشت بگیردت، دستت را بگیرد وبا تو راه بیاید- تو بگو فرار کند، بدود - به سمت هیچ‌کجا، نوشتن نمی‌خواهد

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

شب یکی مونده به آخر

آخرین پُک سیگارش رو که می‌زد چشماش رو تنگ کرد، با ولع دود رو فرستاد توی سینه‌اش. بعد همونطوری که من رو نگاه می‌کرد دود رو در خلاف جهت صورتم با فشار داد بیرون و گفت: آره، داشتم می‌گفتم، همین اتفاقاست زندگی، همین علت‌های ندونسته، همین گره‌های باز نشده که تا ابد باز نمی‌شن و تو می‌مونی و خفه‌گی حرف‌های نگفته. همین که اصلآ تو نمی‌دونی چرا من این‌جام، چرا تو تا این سیگار تموم بشه، گوش دادی به این همه قصه از آدمی که ندیده بودیش تاحالا. این‌که یکی برات قصه بگه و تو گوش کنی به قصه‌هاش، تو قصه بگی و اون گوش کنه به قصه‌هات. بعد فقط قصه‌ای بمونه تو حافظت که به مرور بشه افسانه، می‌شه سورئال‌ترین تابلویی که به دیوار زندگیت می‌چسبونی. مهم نیست که قصه چی بود، مهم اینه که کی برات قصه گفت و وقتی می‌گفت تو چه حالی داشتی.

بعد بلند شد، شلوارش رو با دست تکونی داد و گفت: کاری نداری؟ من باید برم.
و من حیرون از این‌که این چه اومدنی بود و چه رفتنی سرم رو چپ و راست کردم که نه! یا مگه مهمه که من کاری داشته باشم یا نه؟
و بعد راهش رو کشید رفت، از همون‌جایی که اومده بود... عین فیلم‌های وسترن، سلانه سلانه.

همینطوری بود که دیگه ندیدمش، یه همین سادگی، روراستی.

شب ششم

من سرِ جام نشسته‌ام. منتظر کسی. رد می‌شه، یه نگاهی می‌کنه و راهش رو می‌کشه می‌ره. هنوز نشستم، دوباره داره رد می‌شه، این‌دفعه داره راه رفته رو بر می‌گرده. دیگه دزدکی نگاه نمی‌کنه، یک راست میاد طرفم، توی چشمام زل می‌زنه می‌گه: منتظر آژانسی؟ سر تکون می‌دم که یعنی نه! حوصله صحبت اضافی هم ندارم. میام که دوباره سر رو بندازم پایین و به کار خودم باشم میاد می‌شینه بغلم، با حرکات اسلو موشن یه سیگاری می‌گیرونه و همونطوزی که داره دودش رو می‌ده بیرون، با یه لحن خودمونی می‌گه: چرا گرفته‌ای؟ چیزی شده؟

این‌طوری بود که اولین بار دیدیم همدیگه رو، به همین سادگی، روراستی.

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

شب پنجم

کتاب اگر اسم کوندرا داشته باشد روی جلدش، به خودی خود می‌شود نوستالژی ناب، می‌شود حس غریب دورافتادگی، حسرت و جستجو... انگار هرروز کوندرا را دوره می‌کنم

روز پنجم

نمی‌شود توی روز هم بنویسم؟ یعنی دوبار بنویسم؟ بینویسم که هوا، هوای عجیبیه، بنویسم که بدجوری یاد ایران افتادم، صبح زود، هوا سردِ سرد، زیر پتو؟ خلاصه که حال عجیبیه

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

شب چهارم

دل سختگیر من به گهواره‌ای راضی‌ست، که لالایی‌اش را تو سپرده باشی به باد، آسمان سیاه پیش‌رویش تصویری باشد مبهم از ستاره‌باران چشم‌هایت با قصه‌هایی که هم من می‌دانم هم تو

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

شب سوم

آقای نیچه گفته است: ما بیشتر عاشق آرزو -به معنای مجرد آن - می‌شویم تا آنچه که می‌خواهیم بدان برسیم. این را گفتم تا بدانی هرازگاهی،خودِ آن‌چه که می‌خواهیم می‌شود تجسم آرزو برایمان. انگار معنایی جدا از هم ندارند، بعد تمام وجودمان آرزو می‌شود برای یافتنش، لمس کردنش. بعد دوباره طبق این واقعیت که آرزویی که به‌دست بیاید دیگر آرزو نیست، یادمان می‌رود که چه در آغوش کشیده‌ایم. همه این‌ فکرها می‌شوند شب‌سوم من

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

شب دوم

امروز یکی از لج‌آورترین روزهای زندگی من بود. هوس این که هوا سردِ سرد باشه و گرم بود، گرم‌تر از همیشه! هوس این که کتاب بخونم و سیب گاز بزنم، کتاب رو خوندم ولی سیب رو گاز نزدم! دوست داشتم یه کلام هم حرف نزنم، حنجرم قفل شده بود، اما تلفن پشت تلفن... می‌دانی آنویکسی، بیشتر از هرچیز هوس کرده‌‌بودم کسی، منتظرم باشه ... منتظرش باشم. امروز من منتظر هیچ چیزوهیچ‌کس نبودم

شب اول

صدای بوق اشغال و دیگر همه‌چیزی در تسخیر رؤیاست. دوباره نگاهی به گوشی تلفن،و دکمه‌ی خاموش. چشم‌ها را می‌بندم. احساس این که تمام دریچه‌های دنیا به رویم بسته شد‌ه‌اند ناگهان در رگ‌هایم می‌دود، تمام دریچه‌ها به روز، روشنایی. اما من این‌بار دلتنگ نخواهم شد. هرشب با تو حرف خواهم زد، نجوا خواهم کرد. شاید این صفحه هم معنای لغوی خود را باز‌یابد ... " شبی بیخیال همه‌چیز". تو بازهم معنا دادی من‌را. این‌بار تکه‌ای دیگر از وجودم را... پس هرشب می‌نویسم، می‌نویسم تا زنده بمانم

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

دوقدم آن ور خط

دوقدم آن ور خط داستان یک آرزوست. برای ما که رؤیاپردازان دنیای واقعی هستیم تلنگریست که می‌شود رؤیاها را، آرزوها را . جستجو کرد حتی اگر آن‌‌سوی خط باشند، جایی که هیچ‌جیز نیست و تاریک است. در خط گذشته و آینده زندگی. نمی‌دانم، شاید واقعیت آن‌سوی خط است. شاید واقعیت همان زاده تخیل ماست وقتی فقط یک نفر- نه بیشتر - برآن صحه می‌گذارد و با تو هم‌کلام می‌شود که من هم دیدم، من هم همان رؤیا را به وضوح حقیقت دیده‌ام

ریسمان

می‌خواهم بگویم اس.ام.اس هایت از آن‌سوی دنیا- حتی اگر سِند تو آل باشد- دلگرمم می‌کند. این را گفتم که بدانی مخاطبت- در این راه دور- ارزش این یادآوری را، حتی اگر لحظه‌ای باشد، خوب می‌داند. این پیام‌های آشنا خوشحالم می‌کنند که انگار هنوز ریسمانی هست به گذشته‌ای که تعلق خاطرش هم‌چنان دلخوشی‌های این روز‌های نا آشنایم اند.

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

ثانیه‌ای به بعد، از هم‌اکنون

این خاصیت لجبازی ماست. گاهی آن‌قدر در پوسته‌ای فرو می‌رویم که به‌ آن تعلقی نداریم و اصرار بر ماندن می‌کنیم که غریب می‌شویم با دنیای پیرامون. این خاصیت که باخودبینی و کنجکاوی همراه می‌شود آغازی می‌شود بر کج شدن مسیر رؤیاهایت، و تو دیگر حتی به خود تعلقی نداری. می‌خواهم بگویم دردناک‌ترین لحظه برایت آن موقعی می‌شود که تو ناگهان خود را خالی از همه‌چیز حتی خودت می‌بینی و این شروع ویرانیست. هیچ چیزی ضروری‌تر از درک این لحظه نیست برای جدا شدن از کودکیت و لمس بلوغ. شاید سرخورده باشی از این کشفِ بلوغ دیرهنگام اما، می‌شناسم کسانی را که هیچ‌وقت به این کشف نمی‌رسند. تصمیم می‌گیرم که خودم را، ذات مقدس خودرا لمس کنم، و این ذات مقدس را مقدس بدانم. درست پس از پایان این باران ... درست ثانیه‌ای پس از باران

این‌ها را با خود نجوا کرد و تنها به این می‌اندیشید که امروز نخستین روز زندگی اوست که خوب می‌داند که فردایش جه رنگی دارد. و خوب می‌داند که این پوسته مقدس ذات او نجات دهنده شب‌های اوست. می‌خواهد با پاشنه آشیلِ خود آشتی کند و هرروز دوست‌تر بدارد آن‌چه را که خود به ساختنش سالیانی از عمر خود همت کرده است. درست پس از پایان این باران ... درست ثانیه‌ای پس از باران


۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

باید باشی

باید باشی، برای همان لحظه‌ای فقط، که آرامش را به خوابم هدیه می‌آوری
برای تمامی آن نیش‌های زهرآلود شاید
یا همه آن غم‌هایت که هدیه آوردم برایت به نام آفتاب
و آن کوچه‌ای که رنگ رفتن می‌داد در پایان تمامی رویاهای رنگارنگم
یا قصه‌هایی که خواندم برایت، به شوق دیدن دشت‌هایی پراز مهربانی

باید باشی، تا پنجره‌های وحشت دیگر باز نمانند بر دیوار این اتاقک
تا زندانی نباشم در این سلول پر از حسرت

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

وبر آن درخت گلي‌ست يگانه

آدم‌هايي را مي‌شناسم كه خون مي‌شوند در رگ‌هايت، ساليان بعد كه ضربه‌اي مي‌خوري، جاري مي‌شوند و ديگر نمي‌توان جلويشان را گرفت

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

چشم‌هايي كه جستجو مي‌كنند

يك اتاق پر از نشانه‌هاي سرگرداني و هزارويك دليل براي رسوايي من، و آينه‌اي كه ديگر چيزي نشان نمي‌دهد جز حيراني چشم‌هايم

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

الپر

بي قرارتون كرده بود؟ كلافه بوديد از اين همه اميد، اين همه زندگي؟ ما ديگر مي‌دانيم، مي‌دانيم كه هركه اميد مي‌دهد به ما، دغدغه‌هامان را زندگي مي‌كند، سهمش از شما سياهچاله‌ايست. اما بدانيد سهم او از ما، وارثان حقيقي فردا، روزنه‌ايست به قلب‌هامان، به روشن‌ترين اعماق دل‌هامان و خاطره‌هامان. كاش بدانيد الپر آزاد است، بسيار آزادتر از شما

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

آرزو را زندگي كردن

امروز از ته قلبم، آرزو كردم كه اي‌كاش مي‌شد پلك نزد و خيره شد، به اندازه تمام شدن سيگاري وامانده و بي‌مصرف در ميان انگشتانم... كاش مي‌شد

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آبي

براي او كه بغض‌هاي در گلو مانده‌ي‌مان پيوندي ابدي داده است قلب‌هاي آشناي‌مان را

صدايش را مي‌شنوم كه با هيجاني فروخورده و زباني بريده مي‌گويد : برادرجان ! اين‌جا هوا سرد است. اين‌جا هميشه ابريست ، آسمان گويي قهرش گرفته‌ست با ما، هيچ‌كس نمي‌خندد انگار! خانه‌مان، همان خانه‌ي كوچك كه آن روزها به وسعت دنيا بود، تنها خفقاني‌ست براي من، يادآور تلخ‌كامي‌ست. مي‌گويد يادت مي‌آيد مي‌خنديديم از ته دل؟‌چشم‌هاي مردم محله‌مان پر بود از دريا، آبيِ آبي؟ حالا همه چيز اين‌جا طعمِ گَس گرفته است. حتي باغچه‌ي كوچك حياتمان گل نمي‌دهد به آساني!‌

برادرجان! اين‌جا آن‌قدر غصه‌ها بزرگ است كه دل‌ها ديگر جايي ندارد براي مهرباني، زيبايي ! كاش من هم خلاص شوم از اين خانه‌اي كه سقفش كوچك است و آوار دارد مي‌شود بر سرمن و اين‌همه جواني...

با ناله و خشمي هم‌زمان مي‌غرد : ابليس انگار همسايه شده است با ما، هرروز و شب نفس‌هامان حبس است تا مگر چيزي نفهميم از اين همه بوي ناداني، نامردي. برادرجان! جايي سراغ نداري دركنار گل‌ها، باغ‌ها و آبادي؟



بي معطلي مي‌گويم: مي‌داني من اين‌جا در اين گوشه‌ي پرت ودور افتاده‌ي دنيا كه به خيال تو خيالي ندارم جز آبياريِ شبانه‌ي اقاقيا، دلم پر شده است از دل‌تنگي آن خانه‌اي كه ويران شده است زير آوارها؟
هيچ خبر داري تصوير رويارويم چيزي نيست جز نقاشي‌هاي كودكانه‌مان بر روي ديوارها، تك تكِ آجرها؟‌مي‌داني چشمانم پُر ِ درد است از دوري، از نبودنم در ميان درد و رنج‌ها؟‌

اين‌جا هرلحظه، هر آن، آرزو مي‌كنم كه اي‌كاش خانه‌ام همان خانه‌ي ويران بود اما، در خيابان‌هاي شهرم چهره‌اي مي‌يافتم، با درياي غم در چشم‌هايش تا قسمت كنيم با هم رؤياهاي مشترك را. مي‌دانم كه خفه است هوا آن‌جا، مي‌دانم كه شرف را، غيرت را در دوراقتاده‌ترين پستوها با چراغي دردست هم نمي‌توان يافت به راحتي، اما، بازهم مي‌گويم! دست‌هايم در جستجوي دستي‌ست رنجور، چشم‌هايم در حسرتِ نگاهي‌ست نگران وسينه‌ام در پيِ نفسي سخت اما، آشناست.

خوب مي‌دانم كه ديگر طاقت نداري ترس از آوارهايِ عنقريب بر سرت هوار شونده‌ي سقف كوتاه خانه‌ي مان را، اما عزيز، اگر حال و روز من را مي‌خواهي، من اين‌جا هم، تنهايم، به عمق نفرت‌هاي انباشته در دلِ‌مان از سالياني دور. هم‌نفس! آسمانِ اين‌جا هم همان رنگ است، آبي. اما، افسوس كه سال‌هاست اين آبي براي ما ديگر رنگ عشق نيست، رنگ تكرار مكرراتِ تنهايي هايِ شهرپُر خاطره‌ي مان است و بس...

آري! آبي براي من و تو رنگِ تنهايي‌ست.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

اگر روزي روزگاري من ِ نگران

آقاي عكاس ادامه داد؛

مثل جادو مي‌ماند انگار، مثل افسانه‌هاي هزارويك شب. همين خواب‌هايم را مي‌گويم، رؤياها. درست مثل اين است كه سوار شده‌ام بر قالي سليمان و مي‌گردم سرزمين بلخ را، بابل را. آرزو هم انگار جايز است آن‌جا، دوربيني در دست و تصويرهايي ماندگار با صداي كليك ِ دلچسب دوربين. همه چيز رؤيايي‌ست دست يافتني، و من تمام قهرمان‌هاي قصه‌ها را از كودكي تا حال مي‌بينم، حتي انگار لمس مي‌كنمشان. و آن بالا هم‌چنان سايه زئوس است بر سرم كه نشسته است با عصاي هول انگيزش، تا با دستوري سهمگين به همراه اشاره اي كوچك تكه تكه كند رؤياهايم را و من تنها دغدغه‌ام هر چه محكم‌تر نگاه داشتن ِ دوربين‌ام است،‌ تصوير‌هايم، رؤياهايم.

آقاي عكاس نفسي عميق كشيد و زمزمه كرد؛

دقيقا براي همين است كه تا چشم باز مي‌كنم به دنياي واقعي، به روي او، تو و خودم در آينه شكسته حمام، چشم هاي نگرانم به دنبال ِ چيزي‌ست انگار هميشه. گويي هراس دارد از حتي همين دنيايي كه شايد رؤيا‌هايش بس كوچك‌تر باشند از افسانه بافي‌هاي ِ اديپ شاه. مي‌داني، انگار اين‌جا هم، در همين دنياي واقعي ِ ملموس، كسي، چيزي، با تبر افتاده است به جان ِ آرزوهايم. پس مرا ببخش اگر آشفته‌ام ، اگر گُنگ‌ام، اگر همچنان با توام اما باز تنهايم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

فال-بين

و كوتاه مدتيست كه سرنوشت مان گره خورده ست در چين و چروك هاي كف دست ِ فال بيني غريبه. و تو بازهم نظاره مي‌كني پيچ و خم‌هاي زندگي‌ام را بي آن كه دست‌ام را بگيري، دست‌ام را جدا كني از دست‌هاي پينه بسته و نفرت انگيز پيرزن فال‌گير

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

شهر-قصه

شهر قصه رو باید هر از گاهی دوره کرد، الان یکی‌ از وقتاشه برای من. خره خراطی میکرد، شتره نمد مالی میکرد ... ! فکر کن روزایی که خاله سوسکه طنازی میکرد ... ! خود نوستال، ناب ناب

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

مخ-في

بهتر نبود مرتضوي ميموند همون جاي قبليش ؟ حداقل يه مقدار بيشتر توي چشم بود ... الان كيه كه حداقل حواسش باشه داره كجا سر ِ كيو زير آب مي كنه

۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

ندامت-خانه

كاش اين كارشناسانِ -بازجوهاي محترم - آقايون اصلاح طلب كه اين قدر منطقي اين سردمدارایِ اصلاح طلب و آشوبگر رو كه يه عمر براي عقيدشون زحمت كشيده‌اند رو راضي مي‌كنند كه بگن غلط كرديم و هرچي گفتيم دروغ بود و اومديم اينجا تازه فهميديم قضيه چي چي بوده ، يك ساعت توي روز مي آوردن تلويزيون از همون بحثا مي‌كردن با مردم كه ديگه اينا اينقد نترسند از الله اكبر ما ، از لباس سبز ما، از اينترنت ما، از اس ام اس ما، از نگاهِ ما، از خشمِ ما!


پي نوشت:
در ضمن هيچوقت فكر نمي كردم اين واقعيت ِ هميشگي كه هر انقلابي فرزندان ِ خودش رو مي خوره اين قدر توي ِ اين دوره زمونه واضح و عريان اتفاق بيفته و اين آقايونم با اين همه ادعا و اين همه امكانات ِ ارتباط جمعي ، خودشون حاليشون نشه اصلا كه چه هيزمي تو آتش ِ سوختن ِ خودشون دارن مي‌ريزن !‌

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

آپديت-زنداني

ء"بازجو اطاقش را عوض کرده بود. همان بازجوئی که بارها گفته‌ام خیلی باهم دوست هستیم. کنار میز اطاقش دو دستگاه کامپیوتر وصل به اینترنت بود. لب تاپ خودم را هم که شبِ دستگیری از منزل آورده بودند کنارش دیدم. ناخودآگاه آهی کشیدم. بازجو پرسید چرا آه؟ گفتم یاد وب‌نوشت افتادم. که دو ماه و ده روز است از آن بی‌خبرم... یک وقتی سایتم جزئی از خانواده‌ام بود. بازجو گفت از همین امروز می‌توانی از همین‌جا آن را بنویسی و منتشر کنی. برای یک لحظه شوکه شدم. دیدم شوخی نمی‌کند. فکر کردم این هم تجربه‌ای است. تجربه‌ی وبلاگ‌نویسی از داخل زندان "


وبنوشت آپديت شد! ولي كي باور مي‌كنه؟

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

از بالا-از پايين

صحنه‌اي را مجسم كنيد كه درست وسط يك استوديوي خالي، سكويي گذاشته‌اند و دوباره بالاي آن سكويي ديگر دقيقاً عمود به ستون. آقاي عكاس هم درازكش دارد از آن بالا به پايين نگاه مي‌كند . در حقيقت از بالا به كسي - تو بگو معشوقي - نگاه مي‌كند. چيزي نمي‌بيند جز نقطه‌اي و گاهي خطي كج و معوج از بدن او. آشفته مي‌شود . بعد مي آيد پايين از روي سكو. اول دستي به كمر و ديگري بر چانه مي‌زند. متفكرانه به او نگاهي مي‌اندازد . بعد شروع مي‌كند آرام آرام نزديك شدن به سوژه - معشوق -. و دست‌ها را باز مي‌كند و درست مثل بالرين‌هاي فرانسوي شروع به رقص مي‌كند به دور او به احترامِ اين همه زيبايي. و از شدت ذوق - تو بگو عشق - نزديك‌تر ‌مي‌شود و حلقه مي‌كند دست‌ها را به دور او. احساس مي‌كند گرمايش را، احساسش را و وجودش را ... عكاس از سكو ديگر استفاده‌اي نمي‌كند جز براي تكيه زدن به آن . 

انگار حالِ ما، حالِ اين عكاس است با او و با آنها.

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

بي-كلام

و چه ساده‌اند آنان كه مي‌پندارند كه چون بهشتي هست اينجا ، ديگر جهنمي نيست . در چشم برهم‌زدني ، زندگي تنها تقلايي‌ست براي نفس كشيدن، زير خاك مدفون نشدن.
جهنمِ سوزان را اميد، تنها موسيقيِ بي‌كلامي‌ست از حنجره‌اي خاموش، صداي خفه‌سازي وجد‌آور از ‍‍ژرفاي سياه جهنم ِ عظيم . تا مگر روزنه‌اي يابي به بيرون از اين جعبه‌ی سربيِ سنگين... بي‌هيچ حرفي يا كلام.

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

خن‌-ده



بهشت همین جاست. روی این تخت یک نفرهٔ همیشگی‌ ، چسبیده به دیوار. زیر همین سقف کوتاه ... وقتی‌ تو هستی‌، وقتی‌ تو می خندی

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

شاد-كامي

پروفسور براي اين همه ناملايمات دروني اش به دنبال دليل بود. مصمم بود واشكافيِ‌شان كند از اين همه نشانه‌هاي نا اميدي و مرگ. از سال‌هاي كودكي شروع كرد. تمام خوبي‌ها و بدي‌هايش تا رسيد به ديروز، به امروز. پروفسور به نتيجه‌اي رسيد: تمام آن‌جه امروز با اسم واقعيت پيش رويش قرار دارد، همان قصه‌هاي دست‌نيافتني و شيرينِ كودكي‌اش هستند. آن روزها تنها تماشاگري مشتاق بر وقايعي دوردست بود، اما امروز او خود جزيي از اين افسانه است‌... نمايشي كه تماشايش مست‌اش مي كرد از اوجِ شادكامي ولي قبول ِ نقش در آن نفس‌ اش را مي گيرد. پروفسور آرزو كرد كه اي‌كاش يا تماشاگر مي‌ماند يا نقشي متفاوت قبول مي‌كرد.

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

خفه-گي

يك نفس عميق مي‌كشم، حَبسش مي‌كنم در سينه‌ام. بيني‌ام را هم سفت مي گيرم و يك‌هو مي‌رويم زير آب. او هم آن بالا نشسته است - نه! دراز كشيده است روي تخت غول پيكرش - و مرا تماشا مي‌كند. فشارِ انگشتِ شست‌اش با ملايمت روي شانه‌مان است‌. تو بگو ساعت ِ شماته دارِقديمي‌اي هم در دست دارد و مقاومتِ ما را اندازه مي‌گيرد، با لبخندي تمسخرآميز گوشه لبش. زير لب مي‌گويم: بس است ديگر پدرجان! بالا بيايم؟ خفه شدم از بي‌هوايي، خفه ...!
و او در جوابم تنها سري تكان مي‌دهد كه يعني "نه"!‌ با همان لبخندِ كم‌رنگ گوشه لبانش.


دقيقاً همين حال است، نه بیشتر و نه کمتر. 

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

بر-داشت

آدم ها نه فقط عادت مي كنند چيزهاي ثابتي را با رنگ وشكلي مناسبِ زمان و مكان همواره تكرار كنند، بلكه به اين كه چه برداشت‌هايي از حوادث داشته باشند نيز عادت مي‌كنند. اولي را شايد بتوان تغيير داد اما دومي را هرگز.

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

ميخ-كوب

يك عمر، همان يك ثانيه ميخ‌كوب شدن است. در يك لحظه خالي شدن است از همه چيز، همه‌كس، همه باورها‌، داشته‌ها و نداشته‌ها. بعد از اين لحظه -به تمامِ معنا يك لحظه - تو ديگر پير شده‌اي ، به اندازه يك عمر.

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

خاك-استر

انگار كه نشسته است آن بالا. نه !‌ روي تختي پاها را دراز كرده است. شاخه‌ی انگوري در دستش، و با دست ديگر فرمانِ نابودي نسلي را مي‌دهد. نسلي كه خود سال‌هاست كه مرده است، سوخته است. پدرجان خاكسترهاي نسلمان را به باد مي‌سپارد. بادي نه براي فراموشي كه براي يادآوري. يادآوريِ  آيندگان، فرزندان اين نسل. گويي او هم مي‌خواهد ما را - تو بگو خاكسترهامان را - فراري بدهد از چنگال اين زمانه بي‌صفت. مي‌داند كه به خاكسترهايمان هم رحم نخواهند كرد.

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

شكر-تلخ

اين طور نيست هميشه كه شكر، طعم تلخي را به شيريني تبديل كند. بعضي تلخي‌هاست كه با مزرعه‌اي نيشكر هم كوچك‌ترين طعم شيريني نمي‌دهند كه هيچ، تلخ‌تر و تلخ‌تر هم مي‌شوند.
تا به حال شده است از واقعه‌اي شيرين، سخت غمگين و افسرده شويد؟ اين جا كسي نشسته است كه تلخ است و عبوس. و اين مهم نيست كه امروز روزِ خوبي داشته است يا نه - گيرم كه تو مي‌گويي داشته است - اما او هم‌چنان تلخ است و ترش‌روست. 

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

تو-قف

زمان متوقف مي شود در همين جا . در پايان رؤياهايت ، لحظه هاي ناب ِ خوشي بينهايت ، لذت هاي بي بازگشت و منحصر بفرد. و بعد ديگر ادامه زندگي تنها جستجويي مي شود ، جستجويي براي زمان هاي از دست رفته .ء

آقاي پروفسور در حال ِ ساختن معجوني بود كه لذت و شادي ِ سيال ِ در رگ هاي ما را - كه از اتفاقات كم ياب ِ زندگي ست - جاري كند در باقي ِ عمرمان . انگار كه سرخوشي ِ دائمي اي داريم كه تمام شدني نيست . اما پروفسور فراموش كرده بود كه اين سرخوشي حسرت انگيز تنها با "شريك شدن لحظه ها " معنا مي دهد . والا درست عين نوشيدن بهترين شراب دست ساز است رو به منظره اي فوق العاده ، ولي به تنهايي ، كه تنها ياد آور شب نشيني هاي دو نفره است روي بالكني قديمي ، رو به منظره اي نه چندان دل انگيز ، اما صميمي !‌ء

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

ما-در

براي نوازشي قديمي شايد ، يا پرسشي نگران
براي چشم هايي پر تحسين ، آغوشي بي كران
براي دست هايي نه به نرمي ِ ابريشم ، كه به گرمي آفتاب
براي صدايي به وسعت ِ تمام مهرباني هاي ِ دنيا
براي چين هاي روي پيشاني
براي عظمتي فراموش نشدني

نه براي خانه ، كه براي دل ِ بزرگش ، براي جاري ترين محبت زندگيمان

.... دلتنگ مي شويم

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

تم-بر

آقاي شهروند ديگر داشت مطمئن مي شد كه اين افكار ، عين تمبر ِ روي نامه چسبيده است -سخت و سفت - به تمام دلمشغولي هاي ذهني هر روزه اش . و خوب طبيعتا هم هيچ ميلي به جدا كردن ِ آن از اين خيال پردازي هاي ِ روزانه اش نداشت . چون درست عين تمبر كه اعتبار ِ نامه است ، اين افكار هم نشانه اصالت ِ تصويرهاي ذهني ِ اوبود . پس ، از آن به بعد بود كه هر گاه نامه - تو بگو ذهن - پرواز مي كرد به هر كجا ، با تمبر ِ - تو بخوان افكاري سكر آور - چسبيده به خود ، آن قدر مي رفت تا جايي كه آقاي شهروند ، لحظه اي اين افكار را در دنياي واقعي لمس كند . گيرم كه آقاي شهروند حتي نداند كه مواجهه با اين افكار در دنياي ِ فيزيكي و وارونه واقعي ، اصولا چه حسي دارد

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

فرياد-رس ِ قديمي

ساليان درازيست كه در سختي ها ، مصيبت ها و گرفتاري هايمان به جاي ِ آن كه حاكمان را به ياري بطلبيم ، ناچارا "يار ِ دبستاني" اي كه خود زخم خورده تر از ماست رابه دوشادوش ِ خود فرا مي خوانيم . فريادرَس در اين مملكت خود نفس بُريده است از خلق ، تازيانه مي زند و خود نمك به زخم مي پاشد و ما همچنان بي فريادرسي ، تنها آخرين اميدهاي ِ باقي مانده از خردساليمان، خدا و يار ِ دبستاني را با بغضي در گلو فرياد مي كنيم

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

سِر - ترسو

از وقتي ملقب به لقب ِ پر مغز ِ "ترسو" شده ام ، نا خود آگاه خود را در هر قدم با ترس و بي اراده گي همراه مي بينم . مهم اين نيست كه تو ساليان سال براي القاي ِ چه چيزي زحمت كشيده اي ، مهم اين است كه در حال ِ حاضر يك نفر - شايد هم فقط همين يكي- يك ثانيه - فقط يك ثانيه - به اين نتيجه رسيده باشد كه تو موجود ِ بي اراده و ترسويي هستي ، از همان لحظه زندگي ات به اين مي گذرد كه تنها به طريقي خود را ثابت كني ، يا حتي نا اميد و سرخورده و با تواضع تمام قبول كني كه ترسو و بي اراده اي بيش نيستي. درست عين برنارد برنارد در جاودانگي ِ كوندرا كه ملقب به لقب پر افتخار ِ "خر" شد و بعد از آن ديگر كاملا در حاشيه داستان به سر برد. اين ها را من گفتم ، اما از همه اين ها سخت تر آن است كه "گوينده" شخص ِ عزيزي باشد برايت ، آن گاه تمام اين ماجرا را در دل شكسته گي ِ مربوط به آن بايد ضرب كرد

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

هم - آغوشي

براي رسيدن به بستر هم آغوشي ِ دو "جسم" ، بايد دو "ذهن" امتحان ِ خود را در بستر ِ هم آغوشي ِ ذهن به خوبي پس داده باشند. در غير اين صورت ، هم آغوشي ِ جسم ، تنها ارضاي ِ درد اندود ِ غريزه اي اوليه است كه تنها نتيجه آن زايش ِ كودكي حرام زاده به نام ِ نفرت است.ء

وارو-نه

از همان موقعي كه انگشت شست در مملكت ِ ما برخلاف ملل ديگر به جاي علامت ِ پيروزي نشان ِتحقير بود ، بايد پدران ِما مي دانستند ، مي دانستند كه همه چيزْ اين جا -در اين مملكت كهن - معنايي وارون دارد. حتي پيروزي ، عزت ، دموكراسي و آزادي ، آزادي و باز هم آزادي

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

ياد-مان

فكر كنم بايد يك نخي ، چيزي ببنديم دور ِ انگشت ِ شستمان تا يادمان نرود اين سال هاي دروغ و تحقير را

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

رنج-نامه

تو را به اتاقي تاريك هدايت مي كنند . جامه نو بر قامتت مي كنند آن هايي كه روز هاست تو را عريان از حقيقت با تازيانه پذيرايي مي كنند. نوري داغ و سوزنده بر صورتت ... اكنون در مركز جهان قرار داري ، تويي كه تا لحظاتي پيش از وجودت تنها بدني ورم كرده از چماق باقي مانده بود ، اما ، دردناك تر ، براي تو و براي ما ، نابودي ِ انديشه ات است ... اما هم ما و هم آن ها اشتباه مي كنيم . در روزگاري كه بي ارزشي ارزش شده است ، در روزگاري كه سياهي را به جاي سفيدي در چشم ِ ما فرو مي كنند ، در عصر ِ دروغ ، انديشه ات ، آرمان هايت نابود نشدني ست . تو به كوري ِ چشم ِ دروغ گوهاي حقير ِ شهرمان زنده مي ماني با انديشه ات ... مي دانم ، نبايد سخني گفت ، اما ، چه كنم وقتي تو ، كه پُر از شور بودي ، تويي كه آن گونه با اشتياق دنبال مي كردي لحظه لحظه رشد ِ من را به سوي حقانيت ، اين گونه ، بي دفاع در سلول هاي نمور و حقير تنها به راز و نياز دل خوش كرده اي و من ... من كه با هر نامه تو ، هر راه كار ِ تو سرشار مي شدم از اميد ، اين جا در خانه خود هستم ... چه خانه اي ؟ چه آرامشي ؟‌ كاش باور مي كردي زندان ِ هميشگي ِ مارا در اين كنج ِ جهنم گون ِ دنيا

از خود خجالت مي كشم ، اين است راز ِ دل شكسته گي ِ اين روز هاي من ... كاش كسي بخواند اين حديث ِ بي تابي ِ من - من ِ راحت طلب - را براي ِ تو

راستي ، يادَت مي آيد چه دل گرمي ميدادي به من در هفته ي ِ آخر ؟ من چگونه به تو دل گرمي بدهم قهرمان ؟

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

آرا-مش

سياه يا سفيد ، زمين يا آسمان ، خوب يا بد ... نمي دانم

تنها اين را مي دانم كه اسمَت معناي عميق آرامش است

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

صرف-فعل

گفتم ، گفتي ، گفت ... گفتيم ، گفتيد ، گفتند

نشنيدم ، نشنيدي ، نشنيد ... نشنيديم ، نشنيديد ، نشنيدند


انگار گوش ِ فلك كر بود

حجم ِ حجيمِ آغوش

چه خوب مي شد كه روزي روزگاري يك مهندسي ، دانشمندي ، پزشكي يا هر كسي وسيله اي مي ساخت براي اندازه گيري حجم ِ آغوش ما آدم هاي زميني . بعد يك شماره منحصر به فردي مي ساخت براي هر كداممان - گيرم مثل اثر انگشت - با يك شماره مخصوص ِ ديگر كه درست هماهنگ باشد با آغوشَت ، كه هر وقت خواستيم به بغل بكشيم كسي را ، يك چشممان به چشم طرف باشد و ديگري به اين شماره يگانه !ء
اونوقت آدم ها شايد باز يا بسته نمي كردند بيهوده آغوشِ پر ارزشِ‌خودشون رو براي كسي

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

لب - خند

به تزلزل يك اتفاق ِ عادي ِ هميشگي ، مي توان محكم ترين رشته ها را به پنبه اي اعلاء تبديل كرد ! براي درك استحكامات، همين اتفاقات ِ ساده و بي معني بس است... و بعد تنها لبخندي مي مانَد به لب از اين همه بازي روزگار و حسادت ِ زمان !ء

منفي - مثبت

ساده بودن ِ همه چيز ها يادتون هست ؟‌حالا گاه بعضي چيز ها سخت است. به سختي شروع يك قصه

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

پير- وزي

همانقدر كه" آرزوي" بدست آمده را ديگر آرزو نمي ناميمش ، "پيروزي" نيز درست فردايي كه در مشت است ، با شكلاتي تلخ و فاسد قابل تعويض است

اميد-كُشي

گاه همه چيز به همين سادگي ست . كشتن آدمي با اسلحه اميد.ء

ترسوها

ترس رو مي شه تو صداي دروغگوهاي مشهور شهر تشخيص داد . از الان به بعد درسته ما -سبزها- مايوس شديم ، اما اون ها هستند كه مي ترسند . ترس پايه شكست بوده هميشه ... براي همينه كه بايد اميدوار بود

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

ياد-آور

مي دونم چه فكري مي‌كني ... مي دونم خيال كردي ديگه نمي‌نويسم برات ، شعر نمي‌گم برات . اما آنويكسي ، يه عالمه شعر دارم برات ، يه عالمه نوشته كه اگه بوديم باهم - با سر ِ آشنات روي شونه‌هام - مي‌خوندموشون برات، تا اون دور دورا ، تا ته ِ تهِ دنيا ، اون‌جا كه ديگه هيچ چشمي كار نمي كنه كه ببينتمون . آره، بايد هر از گاهي صدات كنم كه يادت نره در به دري هاي دو تايي تو بهشت خصوصيمون رو ، كه يادت نره هنوز اين چشم خوابش نمي‌بره بدون شب به خير گفتن ِ صدايي كه همه آرامشه ، هنوز اين دل داره تعجب مي كنه از منطق ِعقل ، از حسادت ِ زمونه ، از غربت ِ ما ، از درموندگيمون ، از تنهايي‌هاي دو نفري و ... حالا تك ، تك ... 

آره آنويكسي ، همه جيز عجيبه براي اين دل ، چه دل بستنش ، چه بريدنش !‌

عجيب همه چي بوي غربت مي ده امشب ، تو -آنويكسي- ، من ، وطن ... همه چي. 

۱۳۸۸ تیر ۸, دوشنبه

نوست-آلژي شناسي

نوستالژي بازگشت پر حسرت است به روز هاي گذشته ، كار هاي نكرده ، كارهاي كرده و قدر ندانسته ، آرزوهايي كه زندگي مي ساختند و حال نئشي از آنها در مقابلمان است. چه كسي مي تواند بگويد تك تك لحظات گذشته اش پُر نبوده است از اين دغدغه هاي پر اميد ِ حسرت بار ِ كنوني ؟

روزهاي سنگين و بي رمق امروز ، نوستالژي زنده فرداست

۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

جك-سون

نه اين كه فكر كني خيلي ام دوستت داشتما !‌نه مايكل ... اما انگار يه بخش بزرگي از كودكيم با يه عالمه فانتزي هاي پر جنب و جوش و رنگارنك اش رو از دست دادم. انگار كودكيم - خيلي كودكيم - مُرد . به همين سادگي

ماند-انگار

مي داني آنويكسي ، بعضي تصوير ها ، از چهره ها ، در موقعيتي خاص ، ماندني مي شوند در ذهن آدمي ! درست مثل سكانس هايي از فيلم هاي ماندگار . و بعد تو مي ماني و تصويري كه ديگر با تو نيست ، به جز مواقعي كه پلك مي زني

۱۳۸۸ تیر ۶, شنبه

در-مانده

تمام داستانِ درماندگي ما اين بود

حقيقت ، دروغگوي لجوجي بود كه تنها به فرار مي انديشيد
و ما را سرگردان ، به دنبال خود تا ابديت مي كشاند

Allegory of the Cave

اين روزها به شدت -با تشديد- به تئوري "غار" افلاطون فكر مي كنم

تصور ، اعتقاد ، درك و سر انجام ديالكتيك

ما در كدام مرحله ايم ؟

۱۳۸۸ تیر ۴, پنجشنبه

وس-وسه

رؤياي وسوسه آميز آرميدن در بازوانت ، كابوس هاي جدايي شبانه را نهيب مي زند

و من ، غريب و نوميد ، رو به پنجره اي كوچك ،اين نزاع بي پايان را به تماشا نشسته ام


اين سو ، گريز است از تنهايي ، يافتن هم نفسي ست

آن سو، ناگزيري ، دغدغه هاي جاري و بي خيالي


اين سو ، دنيا ، هديه اش برايت شيريني سال ها نچشيده ي همزبانيست

آن سو ، برايت خشم است ، عذاب است و تلخي


اين سو ، همه غرق شدن است در رؤيا با دلهره اي هميشگي

آن سو ، مرگ رؤياست ، براي آن ها بيداري


اين سو ، چشم ها بسته است ، آغوش ها باز

آن سو ،ميبينم خوب ، واضح است ، اما همه چيز خاكستري



از جاي بر مي خيزم ، پشت ميكنم به پنجره ، با قامتي خميده ، راه در پيش مي گيرم. و تنها به آن شيرين-ثانيه اي فكر ميكنم كه نزاعي نباشد در ميان ، چيزي نباشد براي تماشا و من فرو روم در حال ، فرو رفتني عميق همچون غرق شدن در اسطوره هاي اثيري نوجوانيم.

از اين خيالِ محال تلخِ لبخندي به لب مي نشانم و همچنان آرام ، صبور با چشماني پُف كرده ، كور سو هاي بي پنجره-گي را كِز ميكنم

۱۳۸۸ تیر ۱, دوشنبه

گل - لوله

براي گلوله اي شايد مي نويسم اين سياهِ مشق را

براي "او" كه مي درد گلوي "تو"را ،

خاموش ميكند فريادت را – فريادمان را –

چگونه ديوانه وار پيش ميروي به سوي او ؟

كه هر ثانيه جان كندن اش برايمان ،

هديه ، كين مي آورد و انتقام.

تو ، تويي كه پيغام كين و تيرگي در مشت داري ،

آهسته تر ، نرم تر ، اين جا سروي بر خاك افتاده است

چشم - هايش

براي چشمانت دعايي شايد ، آمرزشي ابدي سروده‌اي
بي هيچ واسطه‌اي
،تنها از دريچه‌ي آن مردمك‌ها - كه وسعت‌شان ، جهاني‌ست - الهامي جاودانه مي‌بخشي
به كهنه‌گي و اصالت آرزوهايمان، بي‌ واسطه، موجز، ب‍ُرّنده


تو را به دل‌نگراني‌هاي مشتركمان، مبند اين درياي زلال استقامت را
پيش از آن كه حديث‌ات جاودانه شود در سينه‌ی اين خاك قديمي
نگاهي شايد، دعايي، آمرزشي شايد. 

۱۳۸۸ خرداد ۲۹, جمعه

تن-هاي يكپارچه


ترس و اميد را چه زيبا ، با دلهره با هم آشتي داده‌ايم
چه صدايمان پر اميد است از تكرار آرزوهاي قديمي‌مان
اين رؤياها، چه سنگين و نفس‌گير است عبورشان- گرم ، پرشكوه - از مقابل چشمانمان.

***
تمام اين سال‌هاي سياه، براي تنهايي‌هاي هر ساعتمان ، بُغضي هم‌صدا مي‌خواستيم،
حال كه اين بُغض‌ها بي صدا رسيده‌اند به هم در خيابان‌هاي پر هياهو،
چه مهربانانه در آغوش مي‌گيريم غصه‌هاي مشترك را، نگراني‌ها را، دلتنگي‌ها و اميد را ...
مرگ را
و آزادي ، آزادي ، آزادی.

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

خوش-خيالي

آنهايي كه مي خنديدند به تو، حال آرزوشان داشتن رويايي همچون روياي توست ، آنها اكنون مي گريند !
اين نوشته براي توست كه روزگاري آرزويت فراتر نم يرفت از ديدن جويباري در ده بالا و حال خواب دنيا را مي بيني و در ابر آرزوها قدم مي گذاري. چه حال خوشي داري تو وقتي آرزوهايت ناگهان برآورده مي‌شوند، و نميتواني حتي كلمه اي وصف كني حالت را.

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

ناخود-آگاه

درست موقعي كه فكر ميكرديم اين بوي خاك است در سينه مان ، درست وقتي كه همه چيز مهيا بود براي بخاطر آوردن همه چيزهاي خوب در خاطره مان ... باران-همان باران وحشي شبانه- باريدن گرفت... بو ديگر بوي خاك نبود كه باران بود ... حال نميدانيم چرا اين باران بوي خاك ميدهد... عجيب اين بو آشناست پيش افكارمان ، آرزوهامان ... پيش گذشته هامان تا حال ، همين حالا زير باران، پا برهنه و سرگردان

۱۳۸۷ اسفند ۱۴, چهارشنبه

تولد

آن گاه كه خورشيد خسته مي‌شود از اين همه تلخي و يكنواختي
و ماه تنها مي‌ماند در شب‌هاي بلند
زمين مي‌تپد لحظه‌اي
و آسمان به فكر فرو مي رود
و كوه و جنگل با ريشه‌هاي تا مركز زمين كشيده شده
فرياد مي‌كشند ،

كه آيا بر اين گذار بي‌معناي لحظه پاياني نيست ؟
بر اين صداي بي‌وقفه ساعت‌هاي تنهايي ؟

و به ناگه تو هديه مي‌شوي به خورشيد، به زمين و ماه

به كوه و جنگل و به ما ...

۱۳۸۷ اسفند ۱۱, یکشنبه

چشمان بي انتهايت ، آن چشمان بي رمق
دنياي بي‌بازگشتند براي اين دل، دلي كه هيچ ندارد جز دو چشم
كاش تنها مي‌ماندم با چشمانت، گم مي‌كردم خود را
و هيچ نمي‌ديدم جز چشمانت، آن دو چشم بي‌انتها، ولي بي‌رمق را.

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

جادو

چه داري در ميان شيار شيار انگشتان دستت
كه من آرزو دارم پنهان شدن در ميانشان را
هر شيار انگشتانت- آن انگشتان جادويي- خود خاطره‌ايست ناگفته ، قصه‌ای‌ست نهفته
از حسرت‌هاي بر جاي مانده از محبت ، از آرزوهاي به آخر نرسيده ، از حيراني ، گيجي مطلق

كاش مچاله مي‌كردم خود را در ميان انگشتان كوچكت
تا تو در آميزي با من تمام اين قصه ها را ، غصه ها را.

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

خدايا ... بر اين سردرگمي ما مرحمي هم هست ؟ بر اين دل در به در ... كاش ميدانستيم تكليف اين بي خانه را ... كاش ميدانستمت اي خدا

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

يك- هو

انگار اينجا بايد براي همه چيز بهانه داشت ، توجيه داشت ... براي درست كردن يك سيگار دست ساز ، براي يك تصميم آنيٍ بازكردن يك شراب بي موقع درست وقتي كه داري يه آهنگ كاملا مزخرفي گوش ميدي ... براي با خود بودن... تنها بودن.

-عاشق همين لذت هاي ناگهاني هستم انگار ، همين يكهو تصميم گرفتن‌ها، بدون هدف بدون منظور.

-همين كاغذهاي دست پيچ فرانسوي را ميگويم ، انگار حرف مي‌زنند با تو، نگاهت مي‌كنند و مي‌خواهند تا نوازششان كني و اين بطري درست عين چشم‌هايت دعوت ميكند لبهايم را به بوسه اي.

- كاش قصه هايمان عامه پسند تر بود رفیق، كاش مخاطب داشت حرفهايمان ، آن موقع كمتر احتياج به توضيح داشتيم ... به توجيه.

- هنوز هم بيخود و يك مرتبه ميخندي؟

- خوشا به حال اخوان كه تنها سه ره مي‌ديد‌.....

- اممم ... شوق انداختن يك كيف دست ساز بر شانه.

- راستي فلانی، چه خوب است كه اينجا، در اين اتاق كوچك هميشگي ،هميشه شب است.


۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

هيچ و ديگر هيچ

دغدغه اي هست اگر
دغدغه امروز و فردا نيست ،
دغدغه ديروز است ، حسرت جا مانده از ديروز تا به امروز و فرداها
و اگر نباشد هم كه ديگر هيچ ، كه ما به هيچ هم عادت داريم
همه هيچ هاي عالم انگار تلنبار شده اند در دهليزهاي ورودي قلبمان
همين است كه گاه نفس تنگ ميشود
مي گيرد صدامان و بغض هامان به وسعت تمام هيچ هاي عالم ميتركند