آقاي عكاس ادامه داد؛
مثل جادو ميماند انگار، مثل افسانههاي هزارويك شب. همين خوابهايم را ميگويم، رؤياها. درست مثل اين است كه سوار شدهام بر قالي سليمان و ميگردم سرزمين بلخ را، بابل را. آرزو هم انگار جايز است آنجا، دوربيني در دست و تصويرهايي ماندگار با صداي كليك ِ دلچسب دوربين. همه چيز رؤياييست دست يافتني، و من تمام قهرمانهاي قصهها را از كودكي تا حال ميبينم، حتي انگار لمس ميكنمشان. و آن بالا همچنان سايه زئوس است بر سرم كه نشسته است با عصاي هول انگيزش، تا با دستوري سهمگين به همراه اشاره اي كوچك تكه تكه كند رؤياهايم را و من تنها دغدغهام هر چه محكمتر نگاه داشتن ِ دوربينام است، تصويرهايم، رؤياهايم.
آقاي عكاس نفسي عميق كشيد و زمزمه كرد؛
دقيقا براي همين است كه تا چشم باز ميكنم به دنياي واقعي، به روي او، تو و خودم در آينه شكسته حمام، چشم هاي نگرانم به دنبال ِ چيزيست انگار هميشه. گويي هراس دارد از حتي همين دنيايي كه شايد رؤياهايش بس كوچكتر باشند از افسانه بافيهاي ِ اديپ شاه. ميداني، انگار اينجا هم، در همين دنياي واقعي ِ ملموس، كسي، چيزي، با تبر افتاده است به جان ِ آرزوهايم. پس مرا ببخش اگر آشفتهام ، اگر گُنگام، اگر همچنان با توام اما باز تنهايم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر