۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

شهرِ من

پرده‌ي اول

یک عصرِ خنک ِسالِ هزاروسیصد و هفتاد و هشت. من و هم‌کلاسیم داشتیم از مدرسه پیاده و آروم می‌رفتیم خونه. مسیرمون ازکوچه پس‌کوچه‌های باریکی می‌گذشت. خیلی آروم و ریلکس داشتیم راهمون رو می‌رفتیم که صدای جیغ بلندِ زنی از پشتِ خمِ پیچ بعدی کوچه از جا پروندمون. صدای جیغ و داد زن قطع نمی‌شد و ما با سرعت خودمون رو به سمتِ صدا می‌رسوندیم. زنی افتاده بود کفِ زمین و کمک می‌خواست. درست کنارش هم یک موتور با دوتا سرنشین موتورِ روی زمین ولو شده‌شون رو جمع و جور می‌کرند. از شواهد امر پیدا بود که کیف‌قاپ هستند. داد و فریادِ خانوم هم همین رو نشون می‌داد. توی کسری از ثانیه تصمیم گرفتم کمک کنم بهش. به سرعت خودم رو مثل یه قهرمان فرض کردم. طوری جوگیر شده بودم که اصلاً نمی‌ترسیدم. تصمیم گرفتم وقتی دزدهای نامرد با موتور به این سمت میان با یه لگد پرتشون کنم زمین و ...همه‌ی اینا بیشتر از پنج-شش ثانیه طول نکشید. موتورسوار به‌ سرعت به طرفم اومد و اونی که پشت ترک موتور بود با یه پیچ‌گوشتیِ بزرگ توی دست به سمتِ چشمام می‌یومد. همه‌چیز فراموش شد، قهرمان‌بازی، فردین‌بازی و ... من با صورت به رنگ گچ وایستاده بودم کنارِ دیوار کوچه و خانومِ موردِ حمله قرار گرفته کلی به‌خاطر بزدلیم سرزنشم کرد. من فقط خوشحال بودم که چشمام سالمند.

پرده‌ي دوم

داستان قتل ناموسی یک مرد جوان توی سعادت‌آباد همه‌جا پیچیده. مردی با چاقوی سلاخی بالای سر مقتول جولان می‌ده و رجز می‌خونه. برای مردمی که کنارِ صحنه درحال تماشا هستند داستان تعریف می‌کنه. کاملاً‌ مشخصه که حالت عادی نداره و احتمال این‌که هرلحظه خشونتِ دیگه‌ای رو به‌کار بگیره بالاست. جو رو متشنج می‌کنه و اجازه نمی‌ده کسی به قربانی نزدیک بشه. مردم و حتی نیروی انتظامی به‌نظر شوک‌زده شده‌اند و قدرت‌ِ تصمیم‌گیری ندارند. قاتل دور سرِ مقتولش می‌چرخه و مردم و صدالبته مامورای نیروی انتظامی به تماشایِ مرگ نشسته‌اند.

مرگ انسانیت؟

این درسته که برای بسیاری از ما صحنه‌های پر از خشونت کمی عادی‌تر شده. البته این به معنای این نیست که این‌جور صحنه‌ها مارو ناراحت نمی‌کنه یا برامون آزار دهنده نیست. فقط کمی تماشای اون برامون راحت‌تر شده. دلیلِ اصلیش رو هم همه‌ي ما به‌خوبی می‌دونیم. جامعه داره به سمتی می‌ره که آزار یک گربه برای مردم دردآورتر و عجیب‌تر خواهد بود تا آزار و اذیت یک انسان. اغلب نظرشون اینه که چرا کسی به کمک قربانی نرفته و یا کاری برای نجاتش انجام نداده. و بالطبع این رو به مرگ انساندوستی توی جامعه‌ي ایرانی ربط دادند. این کاملاً درسته که قضیه‌ي کمک به همنوع و مسائلی از این دست مدت‌هاست توی جامعه‌ی ایرانی به سمت قهقرا در حال حرکته، ولی این مورد خاص شاید ربطِ زیادی به این موارد نداشته باشه. بسیاری از ما توی شرایط مشابه قدرت تصمیم‌گیری و کمک به قربانی رو به‌دلیل شرایط هیستیریک و غیرقابل پیش‌بینی مجرم از دست می‌دیم. واضحه که مامور نیروی انتظامی باید از این قاعده مستثنی باشه. منظور من آدمای عادی‌ای مثل ما هستیم که با دیدنِ صحنه‌ای به این دلخراشی وسط شهر شوکه می‌شیم، قفل می‌کنیم. درحقیقت شاید اگر فقط یک نفر این جرات رو به‌خودش می‌داد که به قاتل نزدیک بشه، همه‌چیز فرق می‌کرد، ولی حوادث طوری پیش می‌ره که به‌دلیل احساس عدم امنیت و حمایت نشدن از طرف قانون (همه‌ي ما دردسرهای رسوندنِ یه تصادفی به بیمارستان رو می‌دونیم) کسی این کار رو نمی‌کنه. قصدِ من توجیه این قضیه نیست. چیزی که می‌خوام بگم اینه که نجات اون شخص از دست قاتل وظیفه‌ی مردم به‌عنوان شهروند نیست. هرچند همیشه کسانی هستند که قهرمانند. در این مورد خاص ولی متاسفانه از قهرمانِ داستان خبری نیست. و طبیعیه که اخیراً کسی به عکس‌العمل سریع نیروی انتظامی هم امیدی نداره.

به‌نظر من این مورد به‌خصوص ربط خیلی زیادی به این‌که انساندوستی میونِ ما کم شده نداره. بیشتر مربوط به ترس درست و ذاتی آدما از یه قاتله که توی وضعیت روانیِ متعادلی نیست، عدم اطمینان از پشتیبانیِ قانون از اونها و مهم‌ترینش عملکرد کند و غیرحرفه‌ایِ نیروی انتظامی برمی‌گرده. و این رو هم همه‌ی ما می‌دونیم که توی مناطق مختلف تهران و ایران هرروز موردهای وحشتناکی اتفاق می‌افته.تنها به این‌خاطر که یکی از این فیلم‌ها پخش شده و ما اون رو دیدیم نباید مارو از مسئله‌ي اصلی دور کنه. خانه از پایبست ویران است...

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

فرار

توی این برهه‌ي زمانی به تنها چیزی که فکر می‌کنم آینده‌ست. و خیلی جالبه که اغلب اوفات مثل ابله‌ها یادم می‌ره الان کجام و دارم چی‌کار می‌کنم. مصداق بارزِ این آدمایی شدم که با فکر به آینده همین حالاشون رو فراموش می‌کنن. باید یه‌کمی جمع و جور بشم کلاً.

××××
مدتیه که احساس می‌کنم ایران‌زده شدم. یعنی هرچیز و هرکسی که به ایران مربوط می‌شه عصبیم می‌کنه. قطعاً این به‌خاطر سردرگمی‌ایه که الان برای آینده‌ام و تصمیمات زندگیم دارم و این‌که نداشتن آزادی برای خیلی از تصمیمای بزرگ زندگیم رو از ایران و وضع الانش می‌دونم. باید بنشینم باخودم حل و فصل کنم همه‌چی رو.

××××
این‌جا با آدمهای عجیب و غریبی آشنا شدم. تقریباً اکثر آدمایی که من این‌جا باهاشون آشنا شدم باعث تعجب من شدند. این تعجب هم نه لزوماً با بار معناییِ مثبت که بیشتر بار منفی‌ش رو منظورمه. آدمهایی که پشتِ ژستِ روشنفکرانه و مدرن، اغلب از لحاظ فکری و اجتماعی در عقب‌افتاده‌ترین شکل ممکن بوده‌اند. و این باعثِ دور شدن نسبی من از آدمهاست این روزا.

××××
تصمیم دارم کلاهم رو بچسبم. یعنی بچسبم به خودم و آدم دوست‌داشتنیِ زندگیم و در برم. نه‌این که فیزیکی، کلاً‌ گُم بشیم و یادمون نیاد که چه آرزوهایی رو خواب می‌دیدیم و الان جز یه ویرونه جلوی چشممون نمی‌بینیم. نباید فکر کنیم که چی‌ "می‌خواستیم"، باید ببینیم از این به‌بعد با شرایط الان چی "خواهیم خواست".

××××
چمدونی که بر می‌دارم قطعاً جز من و آدم دوست‌داشتنیِ زندگیم و یک ذره امید چیز دیگه‌ای توش پیدا نمی‌شه.

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

همین آدمای معمولی

آقا یکی بیاد از بلاتکلیفی فیلم بسازه، کتاب بنویسه یا هرچی! شعر بگه. هرچی آدم بسازه، بنویسه از این فلاکتِ بزرگ کمه،‌والا کمه! همیشه فکر می‌کردم چیزی می‌شم. یه آدمِ درست و حسابی، معروف یا هرکوفتی که بشه اسمش رو گذاشت آدمِ موفق، هرچیز و هرکسی غیر از اینی که الان شدم. کلاً هرچی فکر کرده بودم از بچگی یه‌چیز دیگه‌ای شده الان، کلاً سناریو عوض شده انگار. نه این‌که همش بدتر از اونی باشه که من فکر می‌کردم یا دوست داشتم بشه، ولی همه‌‌ش روی هم رفته یه چیز دیگه‌ست. اگه همین الان یه دوربین بیارن فیلم بگیرن از یه‌روز زندگیم و ببرن نشون همون آدمی بدن که پونزده سال پیش بودم نمی‌شناسه، به‌جا نمی‌یاره، به‌خدا که اصلاً قفل می کنه! از بس که فرق دارم با اونی که فکر می‌کردم قراره بشم. شاید چون کلاً دنیا هم اونی نیست که من انتظار داشتم، خیلی ساده‌انگارانه لوکیشن‌های نقشِ این سن و سالم رو تصور می‌کردم. واسه همینه که می‌گم بد دردیه این "بلاتکلیفی"!‏ ندونستنِ این که کجا وایسادی و کجا می‌ری؟ اصلاً چرا این‌جایی و چرا اینطوری؟
آقا بازم می‌گم بیاید بیشتر بنویسید از این وضعیت آدما که کم نیستن آدمایی که چه از لحاظ زندگی بیرونی و چه توی خودشون یه‌جورایی محکومن به منتظرموندن واسه هزار و یکی پارامتر محیطی. همین آدمای بلاتکلیف دور و بر خودمون!‏

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

روزانه

همیشه بدیِ من این بوده که خواستم، شاید شما بگید زیادی، ولی من می‌گم حقم رو، چیزی رو که احساس می‌کردم بدیهیه برام رو خواستم و با تمامِ وجود خواسته‌ام. حالا شما ممکنه بپرسید که بدیِ این قضیه چیه؟ خوبه که آدم بخواد، زیادم بخواد. من می‌گم خواسته‌ام تا الان ولی مشکل اینه که خواستن‌ام اغلب-نه همیشه- الزامآ به "توانستن" منجر نشده که هیچ، سرخورده هم کرده من‌رو.نمی‌دونم اسمِ این اخلاق رو باید "پرفکشنیست"‌ای گذاشت یا نه، ولی هیچ‌وقت به میانه‌ي راه هم قانع نبودم. خوبه یا بد نمی‌دونم، ولی دوست دارم بگم که نکنید این‌طور، خوب نیست، اصلآ‌ام خوب نیست.... این‌که چرا این‌رو می‌نویسم هم باز نمی‌دونم.‏

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

مالزی

مطمئناً شماهم افرادی رو در بین اطرافیانتون یا آشناهاتون می‌شناسید که در مالزی زندگی می‌کنه یا حداقل عزم سفر به مالزی رو داره. تعداد ایرانیانی که در مالزی حضور دارند، چه افرادی که مقیم هستند و چه افرادی که به‌عنوان دانشجو یا توریست به این‌جا میان در یک سالِ گذشته به‌شدت افزایش پیدا کرده. اون‌قدری که شما در هر گوشه‌ای از مالزی چشمتون به چند ایرانی می‌خوره. حالا قصدِ نوشتنِ من این نیست که ابرازِ تاسف کنم از هجومِ ایرانی‌ها به کشوری که سال‌های نه‌چندان دور برای ما حتی شناخته‌شده نبود، و حتی نمی‌خوام بگم که شرکت‌های مهاجرتی یا جذبِ دانشجو چطور با اطلاعات کاملاً غلط بسیاری از ایرانی‌ها رو در این‌جا به خاکِ سیاه نشوندند، می‌خوام از فرهنگِ مردم مالزی بنویسم که فکر می‌کنم بعد از دقیقآ سه سال اقامت در این‌جا به‌خوبی ازش اطلاع دارم. ‏

مردم مالزی به چهار نژاد مختلف تقسیم می‌شن. مالایی‌ها، چینی‌ها، هندی‌ها و نژادِ دیگه‌ای از مالزیِ شرقی که به نژاد "دیگر" معروفند. یعنی از هیچ‌کدوم از این سه نژاد نیستند. من به‌شخصه قبل از سفر به مالزی داستان‌ها از مهمون‌نوازی، مهربانی و گرمیِ مردم مالزی شنیده بودم. دوستان و آشنایانی که اغلب به‌عنوان توریست به مالزی سفر کرده بودند همچین توصیفاتی رو با تولرانسِ اختلافِ کم از مردمِ محجوبِ مالزی داشتند و شاید هنوز هم دارند. اما ماجرا چیست؟

ماجرا از اون‌جایی شروع می‌شه که شما به‌عنوانِ یک خارجی قصدِ اقامتِ بلندمدت در مالزی رو داشته باشید. اون‌موقع‌ است که عشوه‌ها و بازی‌های این قوم-علی‌الخصوص مالایی‌ها که اتفاقآ مسلمون هم هستند- شروع می‌شه. بعد از چندماه اقامت در مالزی به‌راحتی می‌تونید فرهنگِ عمومیِ رایج در مالزی رو با گوشت و استخونتون حس کنید. فرهنگی که همونطوری که اشاره کردم بیشتر مختص مالایی‌هاست. من بازها از زبونِ خود مردمِ مالزی-حتی مالایی‌ها- شنیده‌ام که این‌جا به شما از پشت خنجر می‌زنند. یعنی یک مالایی جلویِ روی شما خودش رو بسیار خوش‌رو، مهربان و قابلِ اعتماد نشون می‌ده، اما در پشتِ سرشما ماجرا برعکس پیش می‌ره . اخلاقِ دیگه‌ای که من در این مدت بارها با اون برخورد کردم و بارها من رو عذاب داده "بدقولی" این مردمه. گاهی اوقات شما احساس می‌کنید عهد و قول و چیزهایی از این‌دست به‌هیچ عنوان در قاموسِ این مردم وجود نداره. این بدقولی از قرارهایِ ساده‌ی دوستانه تا قرارهایِ مهمِ کاری قابل تعمیمه. ‏

واضح و روشنه که در هر کشوری و با هر نوع شیوه‌ی زندگی، حکومتی و یا دینی افرادِ خوب و بد زیادند. مالزی هم از این قاعده مستثنی نیست و بی‌انصافیه اگر تمامِ مردمِ مالزی رو دارای این صفات بدونیم و این‌هم واضحه که هم خودم و هم مردمِ ایران بدون اخلاق‌ها و عادت‌هایِ بد نیستیم ولی به‌هرحال هر کشوری و هر فرهنگی گروهی از صفات یا اخلاق‌های برجسته‌تر داره و متاسفانه صفاتِ برجسته‌‌ی مردمِ مالزی -علی‌الخصوص مالایی‌ها- همین نکاتی بود که عرض کردم. مواردی رو هم که این‌جا من به خلاصه آوردم مواردی نیستند که تنها تجربه‌های شخصی‌ِ من باشند، خیلی از دوستانِ من در این‌جا هم همین نظرات رو با کمی تفاوت‌های طبیعی دارند. ‏

بعداً شاید در موردِ ایرانیانی که به مالزی سفر می‌کنند هم بنویسم. از خوبی‌ها و بدی‌های دیگه‌ي این‌جا و حتی اخلاق‌هایِ خوبِ مالزیایی‌هاهم می‌نویسم.‏

۱۳۸۹ مهر ۲۰, سه‌شنبه

سمائیان

بعد از مدت‌ها دارم وبلاگم رو به‌روز می‌کنم. تاخیرم به‌علتِ مشغله‌ی کاری و فکریِ زیادِ این‌روزای من بود. ولی مراسمی که الان می‌خوام درموردش بنویسم دوباره به من شوق، انگیزه و انرژی‌ای تزریق کرد که بازهم بنویسم. اتفاقی که مدت‌ها یود در مالزی به‌دنبالش بودم تا کمی فضایِ فرهنگی رو در این‌جا هم تجربه کنم. باور کنید این‌جا توی مالزی به‌روز کردنِ اطلاعاتِ به‌درد‌بخور و شرکت و درگیر شدن در مراسم و مناسبت‌هایی که کمی پُرمغز باشند بسیار مشکله.‏

دیشب رفتیم کنسرتِ موسیقی سنتی. یه گروهِ دانشجویی‌ای که با زحمتِ زیاد کنسرتی رو راه ‌اندازی کرده بودند. اکثرآ بچه‌های هم‌دانشگاهیِ خودم بودند توی همین دانشگاه مولتی‌مدیا. واقعآ لذت بردم از کارشون و افتخار کردم از دیدنِ این‌که هنوز هم کسایی هستند که برای موسیقی و فرهنگ ایران ارزش قائل باشند. هم هنرمندایی که اجرا کردند و هم جمعیتِ تقریبآ زیادی که برای دیدنِ کار به سالن اومده بودن.‏

خیلی دوست دارم از علیرضای عزیز خواننده‌ی گروه تشکر کنم که واقعآ من رو شگفت‌زده کرد از توانایی و هنرش... و بقیه‌ی گروه هم که فوق‌العاده بودن. نکته‌ی مهم طراحی دکور و نوع برگزاری کنسرت بود که در مجموع با اجرای حرفه‌ای گروه "سما" به هیچ عنوان تداعی کننده‌ی یک کارِ دانشجوییِ ساده‌ نبود... کاری کاملآ حرفه‌ای و مسحور کننده. شنیدنِ کارهای پرمغزشون در مالزی که اغلب از کمبود خوراک‌های فرهنگی رنج می‌بریم برای ما بسیار لذت‌بخش بود. و خوب حتمآ باید متذکر بشم که گروه کارشون رو به مناسبت تولد "محمدرضا شجریان" به او، استاد آوازِ ایران تقدیم کرده بودند که شیرینیِ این موردِ آخر به این زودی‌ها از کامِ ما بیرون نخواهد رفت... به افتخارِ جوونایی که نگهدارِ فرهنگِ غنی ایران زمین هستند، می‌ایستم و کلاه از سر برمی‌دارم.‏

پی‌نوشت: این‌هم لینکی که می‌تونید اطلاعاتی درمورد‌ِ گروه "سما" و سوابقشون به‌دست بیارید

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

جنگ به مثابه‌ی شبی سیاه

اما من نمی‌توانستم مرگ آن پسربچه ‌ی سوخته در آب‌جوش را از ذهنم پاک کنم. یک بدبیاری بود، همین و بس. پسربچه در تاریکی و در چند قدمی مادرش به آن قابلمه خورده بود. اما جنگ، جهت و حسی کلی به حماقت چاره‌ناپذیر یک بدبیاریِ تصادفی می‌داد که تنها، غیر مستقیم، می‌شد به حساب دستی نوشت که اهرم جریان برق مرکزی را پایین می‌آورد، به خلبانی نامرئی که در آسمان وزوز می‌کرد، به افسری که مسیر خلبان را تعیین می‌کرد و به موسولینی که تصمیم به جنگ گرفته بود.‏

ورود به جنگ/ ایتالو کالوینو/ ترجمه‌ی اعظم رسولی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

بوسه‌ی شیطانی

زنگ تفریحتان پژمردن گلی‌ست
که از هزاران سرچشمه‌ی امید
به قطره‌ی اشکی دلخوش است
که از چشمان کودکی روستایی فرو می‌چکد

همو که زنگ فیزیک و ریاضی را
با اندوهی چنان به پایان می‌رساند
که جذر خوشی‌هایش، بغض فروخورده‌ی سال‌ها می‌شوند
و می‌داند که باید تقسیم کند درد بی‌نوایی را
بر اعداد تنهایی‌های تاریخی نسلی
که با جمع غم روبروست و تفریق امید

چگونه می‌توان زنگ جغرافی و تاریخ داشت
که ما در جغرافیای این سرزمین
گویی از غافله جامانده‌گان تاریخیم
بی‌خانه‌ترین آواره‌گان این زمینیم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

او رهروی در شب بود

چکارش می‌توانستم بکنم؟ خو گرفته بود با این آداب و اخلاق. انعطاف نداشت. نمی‌توانست بپذیرد که حتی آدم‌های بد هم ممکن است گاهی خوب باشند یا در هزار چیز بد باشند و باز یکی دو اخلاق خوب هم داشته باشند. خودش، مثل بیش‌تر آدم‌ها یک پا دیکتاتور بود و بازهم دشمن دیکتاتورها بود. دشمنی‌اش هم مثل باقی مردم دشمنی عمومی بود نه خصوصی. کینه‌ای همگانی بود، از آن کینه‌ها که به انزوا ختم می‌شود، نه به بخشش یا انتقام


آبی‌تر از گناه/ محمد حسینی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

شب‌های اردی-بهشتی

گاهی ناگزیری که فرو روی
در اعماقی که هیچ صدایی نیست
تا شاید نبینی
نشنوی
و به فکر فرو نروی


اما زندگی همیشه آ‌ن‌گونه نیست که در گلبرگ گل‌ها می‌دیدیم
گاهی زندگی
اردی-بهشتی غریب است
بهاری ناشناخته
که با هر تیک-تاک عقربه‌ی بزرگ ساعت دیواری
تورا به حقیقتی رهنمون می‌سازد
که به خاطرش خود را، آرزویت را
به سنگ پاره‌ای بستی
و پرتابش کردی در قعر دریا، اقیانوس


و تنها مونست شاید، تار موهای سفیدی‌ست
که هریک
رنگ باختن رؤیایی‌ست
پایان قصه‌ایست




۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

نشسته بر قطار نیمه شب

بدیش این بود که همه‌شان چیزی داشتند که آدم را متاثر می‌کرد. آدم نمی‌توانست راستی راستی از آن‌ها منزجر شود. انسانیت آدم را یاد آن مردکه آل کاپون می‌انداخت، که چون یک بلیت بی‌مقصد در دست داشت می‌خواست به همه قطارها سوار شود. با عجله از یک قطار به قطار دیگر می‌پرید تا از بلیطی که خریده بود هرچه بیشتر استفاده کند. عاقبت این چکیده انسانیت سر از شاشگاه ایستگاه راه آهن زوریخ درآورده بود و خیال می‌کرد در دانمارک است. بیچاره! چه بسا روزی هم مائو یا دوگل را در شاشگاه زوریخ پیدا کنند که با یک بلیط نصف قیمت بی‌مقصد در انتظار رسیدن فطار سریع السیر تازه‌ای هستند، که هنوز از خط خارج نشده باشد

خداحافظ گری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

به شب‌ها و به روزها، برسان سلام مارا

بعضی خاطره‌ها زمان ندارند، مکان ندارند. می‌پیچند در روح زمان و با هر نسیمی، رؤیایی زنده می‌شوند، ایستاده در برابر تو. من و تو در بند این مکان نیستیم، من با تو جاری می‌شوم در واژگان خاطرات فرداها و تو می‌شوی شهزاده‌ی قصه‌های ناگفنته‌ی من در پیچ و خم افسانه‌ها

امروز که می‌نویسم-تا زنده بمانم شاید- سالی دیگر گذشته است از این قصه‌ها که روزگاری ناگفتنی‌ترین لالایی شب‌هایم بودند. می‌دانی، دیدنی‌هایی دیده‌ام که هرروز به خیال بودن این روزگار مصمم‌تر گشته‌ام. شنیدنی‌هایی که گوشم را پر کرده‌اند از ترانه‌های دروغ و فریب. من خود دروغ‌گوترین بازیگر داستان زندگیم هستم، دروغ‌گویی که دروغ‌های خودش را باور کرده است... من به خیال بودن این روزگار دل‌خوش کرده‌ام

بگذار کسی بگوید حواسش هست به همه آن‌هایی که باید باشد، من حواسم به خودم است و به تو، به سال‌هایی که گذشتند در جستجوی تصویری ثابت از خودم. تو اکنون ثابت‌ترین تصویر من از خودم هستی

بازهم دیر رسیدم
عیدتان مبارک

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

شب نشین شدی رفیق، شب نشین

در رؤیاهای کودکی فرود می‌آیم انگار با هر قدم که می‌گذارم بر روی زمین. این کوچه‌های تنگ و باریک که روزگاری جولانگاه کودکانی بود که ما بودیم. من، تو و آن توپ پلاستیکی که جادو می‌کرد مارا هرروز، هر بعد از ظهر. من عادت کرده بودم به کوچه‌هایی که بوی غذا، جزو تفکیک ناپذیر حس‌های پنج‌گانه بودند. من و تو و آن بازی قایم موشک در کوچه‌ پس کوچه‌ها. یادت می‌اید آن کتابخانه‌ي کوچکی که خودمان ساخته بودیم در محل؟ یادت می‌آید مهربانترین روحانی دنیا را؟ یادت می‌آید کتاب‌هامان ممنوعه بودند گاهی، به شیطنتی، محض کنجکاوی؟ و قفسه‌ای درست کرده بودیم در اتاق پشتی با کتاب‌های ممنوعه، طوری نگاهشان می‌کردیم که زنی را، بدنی لخت را؟ بعد من یادم می‌آید که بیشتر انگار گردگیری می‌کردم آن کتاب‌ها را، دور از چشم حاج آقا. حال می‌دانم که او خوب می‌دانست که ما کتاب‌ها را انبار می‌کردیم و امانت می‌دادیم به هم‌بازی‌های نزدیکمان. به موسی، به آرمین و به رضا. بعد بازی می‌کردیم، بازی را یادت هست؟ که شرط می‌بستیم سر کتابخوان یا کتابخوان نبودن آدم‌ها، رهگذرها؟ و هیچوقت هم مطمئن نبودیم که چه کسی برنده است! امروز که رد می‌شدم از همان کوچه‌های تنگ آشتی کنون- که عجیب تنگ‌تر و کوچک‌تر می‌آمد به نظرم- تورا دیدم، نشناختمت که تکیه داده بودی به دیوار خانه‌ی قدیمی‌تان. بعد که یادم آمد خانه‌تان، حیاط کوچک‌تان، تورا شناختم. نگاهت چه سرد بود و بی‌رمق. کاش ندیده بودمت، کاش تصویرم از تو همان کودک شادِ پر از زندگی بود. کاش نمی‌دیدمت بی نور، بی امید، بی همراه
وقتی شناختمت نتوانستم این قصه‌هارا یادآوریت کنم. می‌دانستم که همه را هرروز و هر ساعت دوره می‌کنی، نیازی به یادآوری نبود. تو درس‌ها را خوب خوانده بودی، گاهی زمانه ازما-ازتو- انتقام می‌گیرد رفیق
از آن موقع تنها به این فکر می‌کنم که چطور می‌توانی به چشم‌های مادرت نگاه کنی، وقتی که نئشه‌ی آن زهری، حیران این همه مصیبتی

۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

شب نبرد

من مطمئنم که در کلامت
شمشیری پنهان داری،‏
که با تک تک ِ سلول‌های من
جنگی تن به تن می‌کند
حال مد‏‏ت‌هاست که من،‏
به این نبرد عادت کرده‌ام

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

شبِ اعدام

‏در این وضع و حال، اگر می‌آمدند و خبرم می‌کرند که می‌توانم با خیال راحت به خانه برگردم و زندگی‌ام را به‌ام می‌بخشند، فرقی به حالم نمی‌کرد. وقتی که آدم بداند عمر جاوید ندارد، چند ساعت یا چند سال انتظار فرقی نمی‌کند

دیوار/ ژان پل ساتر/ترجمه ابوالحسن نجفی

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

این شب، شب ِ لعنتی

شاید سال‌های بعد بنویسند از ما، از نسل ما که بی‌شمار بودیم اما تنها. که آرمان‌گرا بودیم بی هیچ خواسته‌ای زیاده از حد. که قدری بخت و اقبال می‌خواستیم فقط از این دنیا. که عاشق وطن بودیم درشب‌های مستی ِمهاجرت. که "راک" گوش می‌دادیم و می‌رقصیدیم. که اشک می‌ریختیم برای سرخوردگی‌هامان، حقارت‌هامان
که دوست می‌داشتیم از روی ناچاری و نفرت می‌ورزیدیم برای آن‌که زنده بمانیم. که دنیای مجازی را زندگی می‌کردیم، که دلهره را، هراس را، بی‌نام و نشانی را زندگی می‌کردیم. که غریب بودیم در خانه‌ی خود. فریاد می‌زدیم بی آن‌که فهمیده شویم، حتی کلمه‌ای. که هیچ نداشتیم جز آغوش‌های لرزان ِهمدیگر برای دقایقی هق-هق شاید ... و فریاد می‌زدیم: از این ناگزیری که من هستم، تو هستی ... آی مردم تاریخ! ناگزیر بودیم، می‌فهمید؟ ناگزیر... اصلآ می‌دانید؟ ما کلآ از همان اول هم اشتباهی بودیم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

متاسفم

خوب من نمی‌دونم چرا فیلتر شدم. و نمی‌دونم همون چهار پنج نفری که قبلآ می‌خوندن این بلاگ رو بازهم به من سری خواهند زد یا خیر. اما واقعآ و از ته دل ناراحتم. صفحه‌ام رو همیشه تو تمام این مدت، بدون توجه به این که آیا اصولآ مخاطبی دارم یا ندارم نوشتم. و دلیل این فیلترینگ رو هم به هیچ‌وجه نمی‌فهمم. و بعد از این قضیه حتی با فیلترشکن هم امتحان نکردم که می‌شه دسترسی داشت یا خیر. امیدوارم اشتباهی صورت گرفته باشه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

شب باران

زن، زن ِ شب‌های بارانی بود
چتر، چتری شکسته
و قدم‌های من به شمارگان شب‌های بی‌ستاره
ابرها نای باریدن ندارند، اما
زن هم‌چنان زن ِ شب‌های بارانی‌ست
و من قدم‌هایم به شماره افتاده‌اند
شب هم انگار نای سیاهی ندارد

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

در راه شب

گئورگ گفت: پدرم دوچرخه را برای این به ایستگاه آورده بود که نمی‌خواست در راه،زیاد نزدیک به من قدم بزند و این‌که دست‌های خالیش به یادش نیاورد که تنها به خانه باز می‌گردد

سرزمین گوجه‌های سبز/هرتا مولر/ ترجمه غلامحسین میرزاصالح

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

شب آخر

آرام آرام به سمت تثبیت این تصاویر می‌روم. به سمت ثبت چهارگوشه خانه‌ای که خاطره ساخته است، خوب، بد و روزمرگی‌ها. دل کندن از این همه یکنواختی آسان نیست، دل کندن از دیواری که چسبیده است به تختت، چراغ مطالعه‌ای روی میز کنار تخت پر از کتاب و آشغال و بطری‌هایی که هرکدام قصه‌ای داشته‌اند برای خود قبل از باز شدن چوب پنبه‌شان. آینه‌ای که در این سال‌ها تصویر مرا گاه واقعی و گاه مغشوش و بی رنگ به من نمایانده است. قفسه کتاب‌ها که در همه این مدت تنها پناه بودند در شب‌هایی که ناامید بودم برای پیدا کردن فکری آرام، مطمئن... انگار همه آرامش‌ها در خط خطِ این کتاب‌ها تزریق می‌شوند در رگ‌هایم. خوشحال باشم یا ناراحت، با کتاب‌هایم آمدم، با آنها هم خواهم رفت.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه