۱۳۹۰ دی ۱۰, شنبه

سر-خط

نقطه سر خط
داستانی دیگر در راه است
از انسانی به غایت زمینی
که تلاشی دارد،‌ مذبوحانه
برای پایان این سطور بی‌حساب

نقطه سر خط
درد پایانی ندارد
تنها از خطی به خط دیگر نقل مکان می‌کند

۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

سپیدی تو- از من

در جایی میان کوهها کار می‌کنم. در بلندی‌های زیبای اطراف تهران. و شما تصور کنید برف را این‌جا، قدم زدن در برف‌ها را و پا گذاشتن روی برف‌های دست‌نخورده را. وای از این برف. وای از این همه سفیدی. 

۱۳۹۰ دی ۵, دوشنبه

مو-عود

- از همان لحظه که عزم سفر کردی، مسافری. نمی‌توانی بنشینی و حساب و کتاب کنی برای آینده در همین‌جا. دیگر غریبه‌ای، یا دستکم روند غریبه شدنت آغاز شده است. حتی گاه گداری غم غربت هم به سراغت می‌آید. آرام و قرار نداری تا بروی. و تو چه می‌دانی از رفتن. از رفتن به نیت باز نگشتن. 

- برای آن‌ها که قصد سفر ندارند، مهاجران یا از سر استیصال به خیال بهشتی واهی روانه غربت می‌شوند، یا از سرِ سرخوشی. در هر دو صورت سخت در اشتباهند. مهاجر نه معتقد به بهشت موعود است - که خوب می‌داند چه‌ها در انتظارش است- و نه سرِ سرخوشی  دارد. مهاجر باید برود، با تمام سختی‌ها، امیدها، خوشی‌ها و مصیبت‌هایش. همین. 

- "هرجا که میان گرسنگان نزاعی درگیرد بر سر غذا، من آنجا خواهم بود. هرجایی که پلیس مرد جوانی را کتک می‌زند، من آنجا خواهم بود." تام جود پس از مرگ جیم کیسی در خوشه‌های خشمِ اشتاین بک ناله می‌کند. ربط دادنش به این ماجرا، با شما.  



۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

بیا-بان را


- سال‌ها پیش، خیلی گذشته‌ها، خیلی دور، این شهر هنوز قابل سکونت بود. چشم‌اندازی پیدا می‌شد بی‌ اتوموبیل، بی آهن. هنوز مأمن داشت این بیغوله. امروز اما تن بهش می‌دهی تا رسیدن فقط. بی‌احساس، بی‌تفاوت. 

- روزهایی هم بود، خیلی دور و فلان، که می‌شد کز کرد ولیعصر را تا پایین. می‌شد شریعتی را قدم‌زنان آمد تا حسینیه ارشاد. می‌شد انقلاب‌گردی کرد. می‌شد هوس کرد و رفت ستارخان. می‌شد چهارراه کالج را متر کرد. می‌شد آن‌قدر پرسه زد تا کافه‌ای بی‌همتا پیدا کرد. می‌شد توی بوکان نفسی تازه کرد. می‌شد بام رفت و آش خورد. می‌شد کوه رفت به امید حلیم سید مهدی. می‌شد، واقعاًّ می‌شد. اصلاً ولش کنید، انگار که خواب بود، رؤیا.

- رانندگی در اتوبان‌های تهران، با سری داغ و سنگین، تجربه‌ی منحصر بفردِ همین‌ شهر است. همین شهر بی‌تفریح و بی‌خنده، شهر آدمهای تشنه به خون همدیگر. گاهی که آرزو می‌کردم کاش جایی بود-شهری یا آبادی‌ای- که تهران نبود و من را منتسب می‌کرد به آن‌جا، این اتوبان‌گردی‌های شبانه-با سری داغ و گوشی نوازش شده با موزیک- تسلی‌بخشی موقتی می‌شود. 


- "دنگ‌ شو" را زندگی کنید.

- بعضی آدمها باید بنویسند، بعضی‌ها را باید نوشت. قضاوت با سرنوشت است.

- گودری خوب، گودری لایعقل است. 

۱۳۹۰ آذر ۲۹, سه‌شنبه

مُرَ-دَد

- روزهایی هم هستند که شرم‌آورند بس که سیاهند، مثل شب. از دستشان باید پناه برد به دوست‌داشتنی‌ها، کتاب یا یار.

- روزی روزگاری مردی بود که می‌رفت. کجا؟ نمی‌دانست. برای چی؟ نمی‌دانست. با چی؟ بازهم نمی‌دانست. این قصه، همین قصه. نه بیشتر، نه کمتر. 

- برای این‌که هرچیزی جای خودش قرار بگیرد لزوماً لازم نیست جای درست آن را بدانیم. می‌توانیم خودمان جای درستی برایش درست کنیم. احمقانه است، اما اغلب آدمهای موفق همینطوری موفق شده‌اند. 

-  دوست‌داشتنی‌هایی هم هستند که ماهیت دوست‌داشتنی بودنشان به تردید است. به دور بودن. به مُرَدد بودن. گیرم که مازوخیستی، اما اصلاً هستند چون مُرَددند. بارها برشان می‌داری و نگاهشان می‌کنی و دوباره می‌گذاریشان سرجای قبلی. هستند توی ویترین و فقط تماشا دارند انگار. نه لذتی دارند و نه دردی.

- حال و روز این‌روزهای من را - به سبک فلانی- می‌خواهید بدانید؟ هر کتابی دم دستتان بود بخوانید. فیلم‌ها ببینید و به هیچ چیزی فکر نکنید. 

۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

گودر-یانه

- گفت تو آدم خوبی هستی، هیچوقت توقعی نداشتی از کسی، هرچیزی رو که گرفتی از کسی، ممنونش شدی و اون رو لطف دونستی. گفت آدم خوبی هستم. اما من فکر می‌کنم این اختیاری نبوده هیچوقت. بی‌توقعی یادگرفتنیه، اجباریه و هیچ امتیازی هم برای آدم بی‌توقع نداره، عملاً هیچی.

- یه داستان معروفی داره آقای کالوینو از شهری که همه دزد هستند، شغل همه دزدیه و همه دارند با مسالمت و خوبی کنار هم زندگی می‌کنند. آخرشم که همه می‌دونیم، مرد درستکار مُرد از گشنگی ولی شهر درست نشد که نشد. همون، همون داستان. 

- آدم باید قصه‌های کوچک داشته باشه توی زندگیش، داستان‌های کوتاه که شاید نخواهند خیلی هم فلسفی و پرمعنا باشند، ولی هستند و باید باشند. داستان‌های کوتاه زندگی هرکسی مثل علف می‌مونه به دهن بزی. قصه‌ی هرکی منحصر بفرد خودشه. 

- گودریِ خوب، گودریِ مرده‌ است. 

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

تنبل-خونه

من تقریباً مطمئنم که حروم دارم می‌شم اینجا. حتماً یه جایی توی دنیا باید باشه که به کسایی که حوصله ندارند کار کنند احترام بگذاره. یه‌جایی توی دنیا که برای این‌که پات رو بندازی روی پات و کتاب بخونی و بینش آشپزی کنی بهت پول بده. پول خوب که بتونی سالی سه-چهار ماه رو توی مسافرت باشی. ‏ پیدا می‌شه همچین جایی. مطمئنم.‏

۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

هیس

یه موقع‌هایی هست که نمی‌تونم حرف بزنم، حنجره‌ام باز نمی‌شه. دوست دارم جواب سؤالا رو با حرکات بدن بدم، لب از لب باز نکنم. این موقع‌ها زیاد نیستند، ولی برام یه‌جور مراقبه‌ان. دوست دارم روزه سکوت بگیرم انگار. نوشتن؟ حتی نوشتن هم سخت می‌شه، اما برای خوندن بهترین موقع است.

۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

ما و آنها

آمدم که از استانبول بنویسم، بغضم گرفت. مثل چند روز پیش که توی همایش، رفقای ویتنامی و تایلندی فیلم تبلیغاتی گذاشته بودند برای پیش‌درآمد همایش سال بعد توی مملکتشان. مملکت شاد و خرمشان. بغضم گرفته بود. بدون هیچ توضیحی. چشمهایم که تر شد، از سالن زدم بیرون. تو حیاط و سرسراهای پیچ در پیچ هتل عباسی گشتی زدم به درازای تاریخ و فراموش کردم. بغضم را فرو بردم، مثل همیشه.

۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

وعده‏ای بی‏انتها

  • هر وعده‏ی غدایی ، آداب و تشریفات خاص خودش را دارد. صبحانه خوردن بعد از دوش صبحگاهی و روشن کردن تلویزیون و یا حتی رادیو، با موزیکی انرژی‏زا، چای داغ و الخ، تجربه‏ی هرروزه یا گاه به گاه بسیاری از ماست. ناهار، وعده‏ای رویایی با غذاهای دلچسب و دلخواه و خلسه‏ی عصرگاهی. و در آخر شام، بهانه‏ای برای بسیاری از قرارهای عاشقانه، دور هم نشستن‏های خانوادگی و دوستانه و حتی تنهایی‏های شبانه.
  • برانچ که حتی نامش نیز چیزی بین صبحانه و ناهار است، داستانی جداگانه دارد. وعده‏ای که مشخصه‏ی اصلی آن بی‏قاعده بودن و آشفتگی‏ست. از نامش تا غذاهایی که سرو می‏شوند. از ساعت‏اش -که بسته به سلیقه‏ی من و شما دارد- تا طولانی شدن برگزاری‏ آن. همه‏ی این‏ها حکایت از این دارد که این وعده- برانچ- وعده‏ای استثنایی‏ست. آشفتگی طبیعی این وعده-کما این‏که باقی وعده‏ها را نیز می‏توان آشفته برگزار کرد، اما خلاف روال طبیعی‏اش- آن را متمایز از تمامی اتفاقات روزانه می‏کند.
  • میزبان باید با چابکی حیرت‏انگیزی چون حرفه‏ای‏ترین آشپزان رستوران‏های معروف پاریس، طیف وسیعی از غذاهای سبک، سبزیجات، نان و هر آن‏چه که خود تشخیص می‏دهد را برای این وعده‏ی طولانی اما دلپذیر آماده کند. و چه کسی‏ست که نداند بحث‏های گرم و طولانی میهمانی‏های برانچ، قهوه‏ی داغ، چای خوشرنگ و میزبانی حواس‏جمع می‏طلبد؟
  • پس‏زمینه‏ی برانچ اغلب موزیک‏های دوست‏داشتنیِ میزبان و میهمان است. هرچند که کمتر کسی به واسطه‏ی بحث‏های داغ حین نوشیدن چای یا گاز زدن خربزه‏ای، به آن توجهی خاص می‏کند. اما تأثیر آن چیزی شبیه به وزیدن نسیمی خنک است هنگام آفتاب گرفتن در هوای گرم تابستان.
  • در میان تمامی وعده‏های آشنا، برانچ، خودمانی‏ترین، کامل‏ترین و مطبوع‏ترین است. نه فقط به لحاظ طیف وسیع خوردنی‏ها و نوشیدنی‏ها، که حتی از لحاظ میزبان و میهمان، از لحاظ ساعت حتی. بهتر است به دوست‏داشتنی‏هایمان گوشزدی مداوم کنیم که هیچ‏گاه برانچی دلپذیر، با دوستانی همراه را در پیش از ظهر روزی تعطیل از دست ندهند. خستگی یک هفته کار، باید از تن بیرون رود.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نارون

خواستم شعری بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ پیش‏داوری
ناگهانی
تنها تو، آری تو
همچون شاخه‏ی نارونی در باد
در قافیه‏های من به رقص آمدی

خواستم قصه‏ای بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ اسطوره‏ای، قهرمان
قصه‏ای جاری بر سرِ زبانم
ناگهانی
بازهم، آری اعتراف می‏کنم، بازهم
تنها تو
چون قهرمان کولیِ داستان های اسطوره‏ای
بر کلماتم به رقص آمدی

خواستم خاطره‏ای گویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی پرده، بی اغماض
خاطره‏ای منقوش بر ذهنم
ناگهانی
می‏دانم که می‏دانی
بازهم خاطره‏ی تو
همچون موسیقی بی‏توقف زندگی
بر افکارم به رقص آمدی

این داستان، حکایت هرروزه‏ی ذهنی‏ست
که از تو سرشار شده است

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

دوش به دوش

من از تهران با شما صحبت می‌کنم. شهری که هیچ پیاده‌روی سالمی در آن وجود ندارد. قدم زدن‌هایِ خوش خوشانِ بعد از ظهرها به تمرکز بر روی تعداد و عمق چاله چوله‌های پیاده‌رو و با سری رو به پائین می‌گذرد. تعداد تنه‌های رهگذران به تو، بستگی به سرعت قدم برداشتنت دارد.هرچه آرام‌تر، تنه‌ی بیشتری نصیبت خواهد شد. این را هم اضافه کنم که احتمال اصابتِ یک موتورسیکلت از پشت به تو چیزی کمتر از بارش باران در بهار نیست.
خلاصه آن که ایده‌ی پیاده‌روی دونفره با ذهنی آرام در یک بعد از ظهر بهاری در خیابان‌های عادیِ تهران را از سر بیرون کنید-یا حداقل من از سر بیرون کرده‌ام-. در عوض فکری به حال توانایی خود در فرار از چاله‌ها و موتورسیکلت‌ها کنید.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

روزی بیست بار تکرار شود

سعی می‌کنم هر روز با خودم تکرار کنم،
که واقعیت آن چیزی نیست که می‌شنوم. واقعیت آن چیزیست که می‌بینم. با دو چشم خودم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

نادر، سیمین و ما

من منتقد سينما نيستم. حتي مي‌توانم اعتراف كنم نسبت به خيليها فيلمهاي زيادي هم نديدم. اما فيلم‌هاي خوبِ زيادی ديده‏ام، كه بيشتر آنها به توصيه کسانی كه به فيلم‌بين بودنشان ايمان داشته‌ام بوده‌اند، اما هيچوقت به اندازه‌اي كه خوره‏ی كتاب بودم، سينما دوست نبودم. با همه اين احوال فرق فيلم خوب و بد را مي‌فهمم. فيلمي كه سرش به تنش بيارزد را ميشناسم. فيلم‌هايي را هم كه مي‌بينم-هرچند تعدادشان كم باشند- براي خودم تحليل مي‌كنم. سعي مي‌كنم بفهممشان. مصداق برايشان پيدا كنم و اينطوري لذت ببرم از ديدنشان. هميشه معتقد بودم لذتي كه از كتاب مي‌برم بدليل قابليتِ ذاتي كتاب براي دادن اين اجازه به خواننده‌ است براي تصويرسازي به سبك خودش. با سليقه‏ی خودش. طبيعتاً فيلم، كمتر اين اجازه را به مخاطبش مي‌دهد. با اين حال هميشه در حال تماشاي فيلم، مزه مزه‌اشان مي‌كنم. سعي مي‌كنم تصويري ديگر، به سليقه خودم و با تخيلم، موازي با داستان فيلم بسازم و از اين موضوع حظ وافري مي‌برم. بله درست متوجه شديد. من هم از ديدن فيلم خوب بسيار لذت مي‌برم. فقط اين‌كه به هر دليلي تعداد فيلم‌هاي ديده‌ام خيلي كمتر از فيلم‌هاي نديده‌ام است.

غرض از اين همه مقدمه و اعتراف فقط اين بود كه بگويم هر آدمي كه كوچكترين علاقه‌اي به سينما، هنر و در كل فرهنگ داشته باشد، از ديدن فيلمي مثل "جدايي نادر از سيمين" لذت مي‌برد. منظورم اين نيست كه فيلم بي‌نقص است و همه بايد با من هم‌عقيده باشند. ولي حداقل اين كه هر آدم خوش انصافي فيلم را يك فيلم با ارزش خواهد دانست. در اين وانفسا اصولاً مقايسه بين اين فيلم و "اخراجي‌ها" كج سليقگي مقايسه كنندگان را نشان مي‌دهد. اين دقيقاً به اين خاطر هست كه در سابقه‌ي سياه و نيات كارگردان "اخراجي‌ها" و همينطور كيفيت فيلم توليدي ايشان ترديدي نيست و اين عملاً مقايسه بين اين دو فيلم را غيرممكن مي‌كند. قطعاً اگر كسي كم اطلاع باشد و از من در مورد انتخاب فيلم سؤال كند، پيشنهاد من هم "جدايي نادر از سيمين" خواهد بود، اما اين دليل بر اين نخواهد شد كه اين دو فيلم قابل قياس با يكديگر باشند. پس تقابل اين دو باهم و مقايسه فروش آنها هم نبايد براي ما اصولاً اهميتي داشته باشد. ما نمي‌توانيم با يك دستورالعمل كلي ذائقه تمامي جامعه را تغيير دهيم. روش‌هايي مثل كپي غير مجاز از فيلم "اخراجي‌ها" هم فقط دهن کجی کردن به ارزشهايي‏ست كه هرروز براي نهادينه شدن آنها تلاش مي‌كنيم و متحمل زجر مي‌شویم.
پس بهتر نيست در يك بعد از ظهر زيباي بهاري فقط به تماشاي فيلم فوق‌العاده‏ی اصغر فرهادي، "جدايي نادر از سيمين" برويم و از تنفر پراكني دست بر داريم؟

۱۳۹۰ فروردین ۱, دوشنبه

هشتاد و نه

آخرین ساعت‌های سال هشتاد و نه داره می‌گذره و من بالاخره در همچین موقعیتی دوباره به سراغ این وبلاگ غریب افتاده اومدم. وبلاگی که با این‌که تعداد پست زیادی نداره اما همیشه برای من جایی مطمئن برای نوشتن بوده. شاید قبل از شروع، وبلاگ نویسی کار ساده‌ای به نظر برسه اما حداقل در مورد خودم مطمئنم که کار ساده‌ای برام نیست. نوشتن هنره، و نوشتن هرروزه کار بسیار دشواریه.

سالی که گذشت، یعنی سال هشتاد و نه، برای من از جهات زیادی سال بسیار سرنوشت‌ساز و تاثیرگذاری بود. این تاثیرگذاری، دامنه‌ای به اندازه تمام عمر باقی مونده‌ی من خواهد داشت. این مسائل کاملاً جدا از شرائط اجتماعی و سیاسی کشور برای من اتفاق افتاده.

اتفاق‌هایی کاملاً شخصی و درونی. یک جور انقلاب ساختاری در زندگی من. همیشه به این فکر می‌کردم که من در مقاطعی از زندگیم، که اغلب درازایی به اندازه یک سال داشته‌اند، سلسله اتفاقاتی برام پیش آمده که کلاً ماجرای زندگیم را تغییر داده و من شدم کسی که الان هستم و یا در جایی قرار گرفتم که در حال حاضر ایستاده‌ام. هر کدام از این سال‌ها برام بسیار سرنوشت‌ساز بوده‌اند و تا همیشه در خاطرم باقی خواهند ماند. سال‌هایی که سرنوشت من رو به کل تغییر داده‌اند.

اولین دوره‌ای که در شکل‌گیریِ شخصیت و نوع زندگی من تاثیرگدار بود، مربوط به مقطعی می‌شه که دبیرستان رو تمام کردم و وارد دانشگاه شدم. رشته انتخابیم، دانشگاهم و خیلی مسائل دیگه‌ای که وابسته به این اتفاق در زندگیم بوده‌اند شرائط من رو برای ادامه زندگی کاملاً تغییر داده‌اند. بعضی اوقات فکر می‌کنم اگر دانشگاهی دیگه و یا رشته‌ای دیگه قبول شده بودم من الام همین آدم نبودم. این اتفاقات برام نیفتاده بودند و چیزهایی از این دست. این فکر گاهی اوقات من رو به شدت به خودش مشغول می‌کنه.

دوره بعدی مربوط به زمان بین فارغ‌التحصیلی و ادامه تحصیل در فوق لیسانس به حساب می‌یاد. دورانی که حتی یاد‌آوری اون هم برام عجیب و غیر قابل باوره. مقطعی که شاید برای تحلیلش پستی جداگانه لازم باشه. دوران سرگشتگی محض، بلاتکلیفی و روی آوردن به اخلاق و عاداتی که برام غریبه بودند. این دوره دقیقاً از همین لحاظ برام حیاتی بود. مطمئنم اگر این دوران رو نداشتم هم باز چیزی توی زندگی کم داشتم.

و آخرین سالی که به شدت تکانم داد و برگرداند به اصل خودم، سال هشتاد و نه. سالی که از همه لحاظ به من کمک کرد شخصیت اصلی خودم را در زندگی بشناسم و با کمال افتخار دوستش داشته باشم. شخصیت مستقلی که بعد از سال‌ها امتحان و سعی و خطا به نظر می‌رسه در راه بلوغ قرار گرفته. آشنا شدن با شریک ِهمیشگی زندگیم بزرگترین اتفاق، نه فقط در این سال که در تمامی این بیست و هشت سال ِزندگیم به حساب می‌یاد. در مورد این قضیه باید جداگانه بنویسم حتماً. سختی‌هایی که کشیدیم برای باهم بودن و نگرانی‌هایی که داشتیم. همه مشترک بودند و در عین دشواری سخت شیرین. هیچوقت این آشنایی و دوران بعد از اون را فراموش نمی‌کنیم و مطمئنم تا همیشه قدر این باهم بودن را خواهیم دونست. طبیعی‌ست ازدواج و انتخاب مسیری که یک نفر دیگر رو هم در کنارت داشته باشی زمینه رو برای پیدا کردن فرصت‌های شغلی خوب هم به تو خواهد داد. چیزی که خدا رو شکر در مورد من اتفاق افتاد در سال هشتاد و نه.

سال هشتاد و نه برای من خلاصه می‌شود در پیدا کردن همراه همیشگی ِ زندگی، لذت داشتن خانواده‌ای جدید و بی‌نهایت دوست‌داشتنی، مشخص شدن راه حرفه‌ای‌ام و کشف دوباره خانواده‌ی خودم. کشف دوباره‌ زندگی. سال هشتاد و نه برای من آرام گرفتن بعد از طوفان بود. طوفانی که بیست و هشت سال پیش شروع شده بود. سالی که هر لحظه‌اش بسیار دشوار بود اما ثمره‌ای به شیرینی عسل داشت. سالی که با وجود تمامی غمی که خوردیم و می‌خوریم برای وطن، سال امید به آینده‌ست برای ما. برای ِمن و همراه زندگیم و البته همه‌ي شما.

سال نوی همگی مبارک باشه

بیست و نه اسفند هزار و سیصد و هشتاد و نه/ ساعت دو صبح/تهران

۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

اردکِ آلمانی

فکر کنم خیلی وقت بود که کسی منو به‌طور مکرر به اسم واقعیم صدا نکرده بود. تک و توک، چرا. ولی به‌هرحال خیلی کمتر. آخرین بارهایی که اسم خودم رو شنیده بودم حدود سه سال پیش بود. برای همین از وقتی اومدم ایران و دوباره توی خانواده اسم اصلیم رو می‌شنوم، برام یه‌کمی نا آشناست. حتی بعضی اوقات که حواسم نیست مثل دیوانه‌ها دور و برم رو نگاه می‌کنم. حالا فکر نکنه کسی رفتم واسه خودم اسم گذاشتما. این قضیه مال خیلی وقت پیشه. مال اول دبستان.

دوباره اون روزا منِ بی‌خانمان وسط سال تحصیلی رسیده بودم به کلاسا. با موهای بلند و مجعد که گناه نابخشودنی پسربچه‌های اون سنی بود. برای یه مشت بچه‌ی هفت ساله‌ای که چهار ماهه دارن زور می‌زنن که صبحها نیان سر کلاس و هر دو هفته یک بار کله‌شون مهمون اوستا سلمونیِ چمن‌زنه، دیدن یکی هم سن خودشون که 4 ماه کلاس رو عملاً نیومده و موهاش هم درهم برهم‌ترین شکل ممکنه، یه‌جورایی مثل تماشای فیلمای فضایی بود، مثل "ایی-تی" شاید. بماند که من هم همون شب یا حداکثر فرداش کله‌ام رو سپردم به دست اوستا. خوب همچین موجود عجیبی باید حتماً اسم غریبی‌ام داشته باشه. اولین نفر که پرسید: "اسمت چیه؟!" تقریباً همه‌ی کلاس زل زده بودند به من. فکر کنم با گفتن اسمم بدجوری توی ذوقشون خورد. با هر هجای اسمم بیشتر وا می‌رفتن. این اسمی نبود که اونا توقع داشتن. معمولی‌تر از معمولی. برای همین بود که بغل دستیم-همونی که اول از همه پرسید اسمت چیه- بهم گفت، می‌خوام صدات بزنم "اِنته". اول فامیلیت رو. این‌جوری خیلی بیشتر بهت میاد. هاج و واج نگاهش کردم. توی اون موقعیت فکر می‌کردم الان همه‌ي این گروه کچلِ بی‌دندون اسمای عجیب و غریبی باید داشته باشند. "روبی"، "لوانته"، "بال" "انگن"، "خوشی". ولی بعداً هر چقدر گشتم بینشون، هیچ اسم عجیبی نشنیدم، رضا، افشین، کامیار. احساس دوگانه‌ي تنهایی و بی‌بدیلی. حالا هم موهام بلند بود، هم 4 ماه دیرتر اومده بودم مدرسه و هم این‌که اسم عجیبی داشتم:‌"اِنته". طبعاً اون موقع هم کسی نبود که بلافاصله بگه "اینتر بزنیم بریم خط بعد". اون موقع هنوز اسم رازآلودی به حساب میومد. بعدها که بیشتر به گوش این و اون رسید براش معانی واقعی و تخیلی زیادی‌ام درست شد. از به معنی "ابدیت" ایتالیایی و "اردک" آلمانی، تا "اِنتریوس" سردار پیروز یونانی و طبعاً "ایی-تی".

گذشته از داستان سرگذشتِ این اسم که تا الان به‌خاطر رفاقت با همون بغل دستیِ خلاق با من مونده ، شنیدنش همیشه احساس عجیبی توی من ایجاد کرده. هنوز همون احساس ناب و کرخت کننده‌ی "بی‌بدیلی" رو بهم می‌ده. بعد از این‌همه سال.