۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

خفه-گي

يك نفس عميق مي‌كشم، حَبسش مي‌كنم در سينه‌ام. بيني‌ام را هم سفت مي گيرم و يك‌هو مي‌رويم زير آب. او هم آن بالا نشسته است - نه! دراز كشيده است روي تخت غول پيكرش - و مرا تماشا مي‌كند. فشارِ انگشتِ شست‌اش با ملايمت روي شانه‌مان است‌. تو بگو ساعت ِ شماته دارِقديمي‌اي هم در دست دارد و مقاومتِ ما را اندازه مي‌گيرد، با لبخندي تمسخرآميز گوشه لبش. زير لب مي‌گويم: بس است ديگر پدرجان! بالا بيايم؟ خفه شدم از بي‌هوايي، خفه ...!
و او در جوابم تنها سري تكان مي‌دهد كه يعني "نه"!‌ با همان لبخندِ كم‌رنگ گوشه لبانش.


دقيقاً همين حال است، نه بیشتر و نه کمتر. 

۵ نظر:

مینا گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

خفه شديم از بي هوايي ، خفه ...!ء
دقيقا همين است حال و روز الان ِ ما
.....
:(

hmmm... گفت...

خفه شدیم چون تصمیم گرفتند که خفه بشیم و دستهایشان را بر گلوامان میفشارند که مبادا سخنی بی برنامه از دهان برآریم..
در این خفگی خفه شدیم...

G گفت...

پریا هیچی نگفتن زار و زار گریه میکردن پریا…
مثل ابرای باهار گریه میکردن پریا...

ناشناس گفت...

دلم می خواست در صحراهای وسیع و خلوتی بدوم و فریاد بزنم
این هم برای من میسر نیست ! پس چرا زنده ام ؟ از من نپرس برای چه ؟ شاعر خلقتی است که هنوز دیگران عجایب آن خلقت را کاملا ادراک نکرده اند