مي دونم چه فكري ميكني ... مي دونم خيال كردي ديگه نمينويسم برات ، شعر نميگم برات . اما آنويكسي ، يه عالمه شعر دارم برات ، يه عالمه نوشته كه اگه بوديم باهم - با سر ِ آشنات روي شونههام - ميخوندموشون برات، تا اون دور دورا ، تا ته ِ تهِ دنيا ، اونجا كه ديگه هيچ چشمي كار نمي كنه كه ببينتمون . آره، بايد هر از گاهي صدات كنم كه يادت نره در به دري هاي دو تايي تو بهشت خصوصيمون رو ، كه يادت نره هنوز اين چشم خوابش نميبره بدون شب به خير گفتن ِ صدايي كه همه آرامشه ، هنوز اين دل داره تعجب مي كنه از منطق ِعقل ، از حسادت ِ زمونه ، از غربت ِ ما ، از درموندگيمون ، از تنهاييهاي دو نفري و ... حالا تك ، تك ...
آره آنويكسي ، همه جيز عجيبه براي اين دل ، چه دل بستنش ، چه بريدنش !
عجيب همه چي بوي غربت مي ده امشب ، تو -آنويكسي- ، من ، وطن ... همه چي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر