هی چندخطی مینویسم، یا صفحهی اول را مثلاً، بعد متوجه میشوم که دارم کج و
معوج مینویسم و بدخط. و باز دوباره از اول. از نوشتن روی کاغذ میگویم. سالهاست
که کمتر و فقط برای نامهای اداری یا یادگاریای دو-سه خطی روی هدیهای با قلم روی
کاغذ نوشتهام. این برای من که طرفدارترین بودم برای نوشتن روی کاغذ، فاجعهای
درحد چرنوبیل است. من که کلکسیونر انواع نوشتافزار بودم و از کلکسیونریِ خودم
دلشاد، حالا به صفحهی دوم نرسیده، مُچِ دستی دارم که دارد فلج میشود از فرط بیعملی.
بهخصوص از زمانی هم که دزد محترم خودنویسِ جانم را هم برده است، موضوع حادتر شده
است. حالا چند روز پیش معرفی شدهام به یک خودنویس دیگر، که هرچند دستِ اول نیست،
اما کمکار کرده است و روان. ارزش معنویای هم دارد در حد لوح حقوق بشر کوروش.
همین برای نوشتنِ نامهی کاغذیام به رفیق انگیزهای داد و نوشتن دوباره شروع شد.
حرفها میآمدند و نوشتنِ کاغذی باز شور و شوقی میداد. اما بازهم یکصفحه، دو صفحه
و خستگی. تنبل شدهام یا چه مرگم است نمیدانم. اما میخواهم اینبار ادامهاش بدهم
و بنویسم و بازهم طرفدارِ نوشتنِ کاغذی باشم. طرفدارِ دوبارهی خودنویس و جوهرش. گفتم
جایی بنویسماش که خاطرم بماند. همین!
۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه
۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه
It feels like I'm driving, Without ever arriving
فکر میکنید تا بهحال چند بار خودم را تصور کردهام که در راهِ فرودگاه امام
هستم به مقصدِ رفتن برای همیشه؟ بارها و بارها با چشم باز و بسته آن مسیرِ عجیب را
تصور کردهام. راهی در نیمهشب اغلب و درست انگار که واقعیست. تصور کردهام که از
تونل توحید که رد میشوم، همانطور که Blackfield دارد در گوشم Far Away*
را میخواند، دنیا میچرخد دورِ سرم و ساینسفیکشنطور در دالانی فرو میروم به
زمان آینده، یا نمیدانم گذشته. تونل توحید به مثابهی نقطهعطفی یا همچو چیزی که
ارتباطم را قطع میکند با گذشتهام و بالطبع آیندهای که در گذشته تصورش را داشتهام،
دنیایی بالکُل کُن فیکون. گذشتهای که دیگر نیست، و آیندهای که سراسر دلهره است و
آنهم انگار نیست. تصور که میکنم، این با همهی آنچیزهایی که شاید وقتی نوزادی بودم -از شکم مادر درآمده- برایم خواستهاند، یکسره متفاوت است، گیج میشوم.
بعد که از تونل بیرون میآیم، موزیک متن فیلمِ In the mood for love با صدایی زیر میپیچد در فضا و من انگار نمیرسم هیچوقت. رسیدن بی رسیدن.
بعد که از تونل بیرون میآیم، موزیک متن فیلمِ In the mood for love با صدایی زیر میپیچد در فضا و من انگار نمیرسم هیچوقت. رسیدن بی رسیدن.
*
Wherever I stay, there's a feeling I'm so far away
Wherever I stay, there's a feeling I'm so far away
I got no home
town
I never put
roots down
I bet you feel
safe keeping your life in a cage
While I take my
chances
But it always
collapses
I really don't
know what it needs
To put my smile
on
And turn the
light on
It always seems
I'm falling down
They think I'm
crazy
They think I'm
crazy
There's a child
in me still hiding behind the old tree
But aren't we
all hiding?
'Till the moment
we're dying
Now maybe I'm
free, but freedom just means that's I'm lost
It feels like
I'm driving
Without ever
arriving
۱۳۹۲ خرداد ۲۶, یکشنبه
سر اومد زمستون
از در که بیرون زدیم، دو دِل بودم که این شادی و امیدواریِ بیش از اندازه رو فقط من دارم یا
بقیه هم همین حال رو دارند. بهخصوص نمیدونستم هنوز مردم سبز هستند یا نه. به
چهارراهِ اول که رسیدیم، پشتِ چراغ قرمز، یه پرایدی با زن و بچه وایساد کنارمون.
شیشههای جفتی پایین. یه نگاه توی چشم، از اون نگاههای سال 88 به اینور. از اون
نگاهها که یعنی میدونم چی میخوای بگیها، از اون نگاههای مستقیمی که عادی
نیستند. در اومد گفت "چهار سال طول کشید، اما رأیمون رو پس گرفتیم" و علامت
پیروزی با انگشت.
من اما طاقتِ جواب نداشتم. "سر اومد زمستون میخوند" و
های هایِ گریه. به یادِ میر و نبودنش. به یادِ همهی نبودنها، بهیادِ بریدنِ
خودم از وطنم. بهیادِ امیدواریها، بهیادِ همهی ما.
۱۳۹۲ خرداد ۲۲, چهارشنبه
رسانه شمایید
یکی دو روز بیشتر به انتخابات ریاستجمهوری نمانده است و همچنان کشمکش میان
اصلاحجویانِ طرفدار رأی دادن و تحریمیها ادامه دارد. نوشتهها و گفتههای
دوستانِ طرفدارِ تحریم- که مملو از فحش و ناسزا به رأیدهندگان است- دلیل این
نوشته است؛
1.
میتوان با
اطمینان بالایی گفت که تمامی هر دو طرف این ماجرای "رأی دادن" و "تحریمِ"
آن، در انتخابات دورهی پیش سرخورده شدهاند. هرکدام به سبک و سیاقی و در حد بضاعت،
اعتراض خود را ابراز کردهاند و کمیها و کاستیهایی نیز داشتهاند. در روزهایی نهچندان
دور اما تلخ، دست در دست هم گذاشتهاند و از باهم بودن دلگرمی گرفتهاند. بسیاری
نیز چون من عهد به تحریم انتخابات بستند، بنا به دلایلی محکم در زمانِ خود که آن
را هیچ انتظارِ شکستن نداشتیم. پس تا اینجای کار همه باهم هستیم.
2.
چرخش روزگارِ
سیاست و اقتصاد در بسیاری از کشورهای با ثباتتر دنیا نیز قابل پیشبینیِ مشخصی
نیست.که اگر بود اینهمه تئوریهای رنگارنگ در مورد کاهش ریسکهای تصمیمگیری و یا
طراحی سناریوهای مربوط به آیندهپژوهی بازاری داغ نداشتند. اینها را بگذارید
درکنار کشور ما که هر روزش حادثهایست و هفتهای چند بحران از سر میگذراند. پس
این سیبِ سیاست و اقتصاد در ایران چرخش بسیار دارد. امروزِ کشور ما و شرایط آن
شاید برای بسیاری از ما تاحدودی قابل پیشبینی بود اما هیچکدام شاید تاکنون اینگونه
رودر رو با آن دست و پنجه نرم نکرده بودیم. بازیهای سیاسیون است و توطئه یا
هرچیزی، ما در آن گرفتاریم و عقل و منطق حکم میکند درمورد آن چارهای بیاندیشیم.
3.
این جملهی کلیشهای
سیاست جای احساسات نیست یا از این دست را ما شاید با نگاهی به گذشتهی خودمان به
بهترین وجهی درک کنیم. از روزی که بسیاری از ما در انتخابات سال 84 با صندوقهای
رأی به دلیلِ "دلخوری" قهر کردیم و عرصه را واگذار کردیم تا همین امروز،
تا بسیاری از اقداماتِ احساسی دیگر. اگر از گذشته درس نگیریم محکومیم به چشیدنِ
تجربههای تلختر.
4.
ما اگر خود را شهروندی
مسئول برای جامعهای که در آن زندگی میکنیم بدانیم، لاجِرَم میبایست راهکاری
برای برونرفت از وضعیتی که آن را مطلب خود نمیدانیم داشته باشیم. من نیز مانند
بسیاری از این مردم، وضعیت مطلوبام فاصلهای بسیار با ارزشها و معیارهای کنونیِ
ادارهی کشور دارد. من نیز با تمام وجود دوست دارم کشورم در چارچوبهایی به مراتب
متفاوت از وضعیت کنونی اداره شود. اما این را هم میدانم که برای رسیدن به آن روز
راهی دراز در پیش است و سختیهای بسیار. این را خوب میدانم که برای رسیدن به آن
رنجِ روزهایی مثل امروز هم لازم است.
5.
تجربهی بسیاری
از کشورها و بهخصوص کشور ما نشان داده است که اغلب تحولات -چه مثبت و چه منفی- از
روزهای پیش و پس از انتخابات شکل گرفته است. جالب آنکه اتفاقاتِ ظاهراً تلخِ پس
از انتخابات نیز در کشور ما همواره به افزایش آگاهی و همدلی در جامعه منجر شده
است. این یکی از هزینههای دموکراسی و آزادی است. بنا به تجربهی تاریخیِ خودمان و
مطالعهای سطحی در در بسیاری از کشورهای دنیا میتوان گفت صندوقِ رأی بهترین محل
برای آغاز تحولاتیست که متنِ جامعه را هدف قرار میدهد. از انتخابات 76 بگیرید تا
84 و در آخر هم 88. تمامی این انتخابات- چه با نتایج مطلوبِ ما و چه برخلافِ آن-
منشأ تحولی در جامعه شدهاند که اکنون، در زمان حال میتوان به جرأت گفت بسیاری از
مردم ما خواستههایی به مراتب تحولخواهانهتر در سر دارند. سهمِ بزرگی از این آگاهی
عمومیِ درحالِ فزونی، مدیون شرکت در انتخابات است. و در کنارِ آن بگذارید شواهدی
از تحریم را که در بسیاری از موارد نه تنها به سلبِ مشروعیتِ نظامِ حاکم منجر نشده
است که به تثبیت قدرتِ یکدست در آن نیز کمک کرده است. بههمین دلیل است که تمامیتخواهان
"نمیخواهند" ما و شما در انتخابات شرکت کنیم. از دیدِ آنها ما باید
منفعل بمانیم و مرعوب بازیهای سیاست شویم و خود را هیچکاره بدانیم.
6.
انتخابات بهترین
فرصت برای ایجاد دوبارهی شوق و امید در جامعه است. همانطور که در همایشهای
نامزدهای تحولخواه کاملاً مشهود است، خودِ نامزد در حاشیه است و مردم، مردمِ با
امید، در متن. شعارها رنگی دیگر دارند و زنده شدنِ موج امید و روزنهی رهایی
هستند و نه فقط صرفاً طرفداری از نامزدی خاص. این را بگذارید در کنارِ این حقیقت،
که خیزش پرامیدِ مردمی برای تحول و سعادتخواهیای که از سال 76 آغاز شد، اکنون
در حال تسخیر تکتکِ خاکریزهای مخالفین است. این واقعیت با پیوستنِ اصولگرایانِ
شناختهشدهی سابق به این جریان و به راه افتادن در پشت سرِ این موج قابل مشاهده
است. همراهی چهرههایی چون حسن روحانی و علی مطهری با این جریان نشاندهندهی منطق
قوی و ماهیتِ صادقانهی این جریان است که میتواند بدونِ در اختیار داشتنِ حداقل
امکاناتِ رسانهای خاکریزهایی از مخالفین را با صبر، آرامش و مهربانی تسخیر نماید
و ردای اصلاحات را بر دوش آنان نیز بیفکند. در خیابان با سایهها میجنگید حال
آنکه در میدانهای وجدان مردم، خاکریزهایتان پیدرپی درحال سقوط است. بیانیه
16 ام.
7.
موضوع قبلی در
شرایطی بروز کرده است که فضای جامعه را یکسره نا امیدی فرا گرفته بود. این فرصتی
تاریخی برای مردم بود که امیدِ از دسترفتهی خویش را بازیابند. فرصتی برای ابراز
دوبارهی خواستههایی که بنظر میآمد مردمِ ما دیگر خسته شدهاند از پیگیریاش یا
فراموش شدهاند. این فرصت کِی میتوانست ظهور کند؟ با اعتراضاتِ خیابانی؟ کدام
اعتراضات و در چه فرصتی؟ تحریمها و جنگِ خارجی؟ چهکسی میتواند بگوید جنگ برای
کشوری سعادت بههمراه آورده است؟ پس همین فرصتِ نقد را باید غنیمت شمرد و به
گشودنِ روزنهای پرداخت که فرصت ابراز وجودِ بیشتر به جریانِ آگاهیمدار ایرانی دهد
تا به توسعهی راههای ارتباطیِ خود بپردازد و سپس قدمهای بعدی را بلندتر
بردارَد.
8.
همهی اینها را
بگذارید در کنار این گفتهی بارها تکرارشده که از انفعال و بیعملی چه دستگیرمان
میشود؟ هیچ. پس راهِ باقیمانده استفاده از فرصتها جهت زنده کردنِ امید در میان
جامعه است. فارغ از نتیجهی انتخابات- چه بُرد و چه باخت که دو سرِ تمامی انتخابات
است- چراغِ شوق و امیدی که دوباره روشن شد نباید خاموش شود. هدف غنیمت شمردنِ فرصت
جهت زنده کردن همدلیهاست.
9.
بسیاری میتوانند
دلایلِ خود را برای رأی دادن یا تحریم داشته باشند. اینها صرفاً دلایل "من"
هستند و با دیدگاهی که میتواند برای من و جامعهام روزگاری بهتر در پی داشته
باشد. همانطور که جدا از داستانِ انتخابات نیز بهدنبال درپیش گرفتنِ سبکی از زندگی هستم که دیدگاههای من را نیز انعکاس دهد. این حداقل کاریست که از من بهعنوان شهروندی معمولی برمیآید تا نشان دهم که تنها پیش از انتخابات به یاد این موضوعات نمیافتم. اما چیزی که مهم است همدلی میانِ ماست. چیزی که نباید فراموش کرد پرهیز از
برچسب زدن و توهین است که هدف نهاییِ همهی ما درونی شدنِ فرهنگیست که هرکسی را
برای اتخاذِ تصمیماتاش برپایهی استدلالها، تجربیات و برداشتهای شخصیاش آزاد
بگذارد بدون آنکه دچار طوفانِ توهین شود. توهینهای بسیار دوستان تحریمی من
را خوشحالتر و مصممتر کرده است که در گروهِ آنها -یعنی تحریمیها- نیستم.
10. همهی نُه بندِ بالا میتوانند دلایلی باشند
برای آنکه من به این نتیجه برسم که سرافرازانه به اصولگرای گذشته، میانهروی
امروز و اصلاحطلبِ فردا، آقای حسن روحانی رأی دهم. با این امید که "او" هم از بند رهایی یابد.
۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سهشنبه
مرگ سبز، به قراری پانزده هزار تومان
- امروز گربهمان مُرد. یا بهتر
بگویم راحت شد. کتک خورده بود تا سرحدِ مرگ، بچه سقط کرده بود و از کمر به پایین
فلج. یک کلیه نداشت و مثانه هم. زندگی نباتی میکرد توی سبدش. هرازگاهی که چشم باز
میکرد نمیتوانستی حدس بزنی میخواهد بماند یا میخواهد راحتش کنی. آخر به اجماع
رسیدیم که میخواهد برود، راحت شود از دنیای آدمهای متمدن.
- آمدم که بِبرَمش
دامپزشکی. توی سبدش بود طبق معمول و مُچاله. نَفَسکی میکشید. سوگواران هم کنارش و
بیدل برای مشایعتاش. ناگزیر من و نون با لیلی رفتیم برای راحت کردناش. سبد را
که برداشتم تا سه طبقه را پایین بروم، هفت-هشت ماهِ عجیبِ بودناش را مُرور کردم. آرام
پایین میرفتم و نمیخواستم به ماشین برسم به گمانم. هر پله، خاطرهای.
- دکتر که آخرین معاینهها
را کرد و مطمئنمان کرد که کَت-وُومن سابق و محبوبمان قادر به راه رفتن نیست که
هیچ، نفس هم نمیتواند به راحتی بکشد، تصمیممان را گرفتیم. آخرین خداحافظیها.
نون در گوشش میخواند که دنیای آدمها همین است و ببین ما را که ناگزیریم
–ناگزیر؟!- بمانیم. گربه رفت، گربه مُرد. نه از بس که جان نداشت که از بس که ما
آدمها، آدمیت نداشتیم.
- ورقهای امضا کردیم و
راهنمایی شدیم برای پرداخت هزینهی رفتنش. در حصار آدمهایی مهربانتر از صبحی
بهاری و تسلیدهندگانی قهار. عجبا که چه رفتنِ ارزانی. یک فاکتور چاپ کرد متصدی
مربوطه، اسم لیلی رویش که شرح خدمات "مرگ سبز" در آن درج شده بود.
پانزده هزار تومان، پول یک پیتزای قارچ و سالامی شاید. چه اسمِ مناسبی. چه راحت و
چه ارزان. کاش رفتن ما هم به همین سادگی باشد. به متصدی بگوییم راحت میخواهیم
بشویم، و فاکتوری بگیریم از دستش با اسمِ خودمان رویش برای دریافتِ خدمات مربوط به
"مرگ سبز" یا هر رنگ دیگری و برویم به همین راحتی -حداقل دکتر اینطور
میگفت- بدون درد. مثل گاز زدنِ بُرش پیتزای سالامی و قارچ مثلاً.
- فاکتور را نگاه
داشتهام. نه بهرسم
سوگواری. برای آنکه بعدِها یادم بیاید چقدر آدمها میتوانند وحشتناک باشند که
سرنوشتِ گربهای بیآزار را به جایی برسانند که فاکتور "مرگ سبز" برایش
صادر شود و ما که دوستش داریم بایستیم و مرگاش را ناله کنیم.
- هفتهی پیش سرِ شام ازم پرسید بعد از بیرون آمدن از ارتش میخواهم چهکار کنم. میخواهم باز در همان دانشکده تدریس کنم؟ اصلاً میخواهم باز تدریس کنم یا نه؟ میخواهم برگردم رادیو و کارِ یکجور مفسر را بکنم؟ من هم جواب دادم به نظرم میرسد جنگ هیچوقت تمام نمیشود، اما اگر دوباره صلح شود مطمئناً دوست دارم گربهای مرده باشم. خانم فِدِر فکر کرد دارم شوخی میکنم، جوک میگویم. از آن شوخیهای پیچیده و سطح بالا. به گفتهی موریل، او فکر میکند من خیلی فرهیختهام. فکر کرد حرفِ کاملاً جدی من از آن جوکهایی است که باید با یک خندهی سبک و آهنین جوابش داد. تصور میکنم خندهاش قدری حواسم را پرت کرد و فراموش کردم برایاش توضیح بدهم. امشب برای موریل گفتم در حکایات ذن آمده است که یک بار از استادی پرسیدند ارزشمندترین چیز در دنیا چیست، و استاد پاسخ داد گربهی مرده، چون هیچکس نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. خیالِ م. راحت شد."
تیرهای سقف را بالا
بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار/ جی.دی.سلینجر/ ترجمهی امید نیکفرجام
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۸, شنبه
از عمر ندانم که چه باقی ماندست
·
در رو که باز
کردم، یک مرد حدود سی و سه- چهار ساله، با یونیفرم نیروی انتظامی، قد متوسط با یک
چمدون بزرگ آهنی، از اینها که لولهکشها دارند جلویم سبز شد. بیاختیار یاد فیلم "اسب حیوان نجیبیست" افتادم. دهان که باز کرد به سلام و علیک بیشتر
شباهت پیدا میکرد به شخصیت فیلمها. سرِ فرصت نشست روی صندلی میز ناهارخوری، کیف
آهنیش رو گذاشت روی میز و باز کرد. پر از خنزل پنزل مرتبط با انگشتنگاری، لابد.
یهکمی نگاه به دور و بر انداخت و پرسید از کجا وارد شده؟ گفتم از تراس، قفل درِ تراس
رو شکونده و اومده داخل. زود پرسیدم چرا اینقدر دیر آمدی؟ همانطور که داشت شیشهی
روی در را وارسی میکرد، بیخیال صدایی از تهِ گلو در آورد که پنجشنبه جمعهها
سرمان شلوغ است. به همین سادگی.
·
امروز سیسالم
تمام شد. سیسال که اگر اسمش را بگذاریم زندگی، برای "تقلا" شاید اسمی
پیدا نکنیم. نمیدانم تلقین چندبارهی اطرافیانم است که برایم سیسالگی، برخلاف
عادتِ همیشگیام در بیاعتنایی به روز تولدم، مهم شده، یا واقعاً سیسالگی – یا
عوض شدن دههی زندگی در کل- این خاصیت را دارد و گریبان من را هم گرفته. هرچه
باشد، احساسم متفاوت است. یعنی این اصرار همیشگیِ من برای اینکه نشان بدهم روز
تولدم هیچ فرقی با روزهای دیگر ندارد، بدجور شکستخورده است. اصولاً از همین الان
بنظر میرسد لفظ سی و خوردهای درونش سنگینیای دارد که نادیده گرفتنش محال
است. به همین سادگی.
·
نشسته بوده روی
کاناپه به آبجو خوردن. همچین خیالِ راحتی داشته و پاها را هم حتماً روی میز دراز
کرده (حتماً هم با کفش، ارجاع به فرد مرتبط). آقای دزد را میگویم. از تمام خرت و
پرتهایی که برده، این یک مورد، آبجوی عزیزم را که خُنک و تگری نگهاش داشته بودم
برای روز –شب- مبادا، نمیتوانم ببخشم. بدترین قسمت این بود که حتی توی گزارش سرقت
هم اسمی از آبجوی نازنینام نیست که نیست. آبجوی خُنکم گلوی آقای دزد را تازه کرده
است. لجدرآورهای زندگی، از آنچه شما میپندارید به شما نزدیکترند.
·
سیسالهها لابد
باشگاهی دارند. مثل باشگاه سربازان بازنشسته، باشگاهِ حیواندوستان و الخ. آنقدر
که این تمام شدنِ بیست و خوردهای عجیب است و نیاز به دوران نقاهتِ مبسوط دارد. باید بنشینند دورِ هم شاید گاهی به سبکِ جلسات رواندرمانی جمعی. سیسالهها
درست فردای روز تولد، حالِ مُشتزنی را دارند که مُشتاش را خورده است و در کنار
رینگ، گیج و منگ سرش را میچرخاند بین تماشاچیانِ عربدهکش که از رفتار آنها
بفهمد برده است یا باخته. یادش نمیآید هیچ، باید زماناش داد تا بفهمد. شاید هم
آنقدر مهم نباشد که برده است یا باخته، فقط امیدوار است مُحافظ دندان را که از
دهان در میآورد، دندانی سالم برایش باقی مانده باشد.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
زُل بزن
هِی
بالا میاریم، هِی دوباره قورتش میدیم. داستانِ من و شماست، توی این سیسال. ولی
همینه، چارهی دیگهای نداریم، داریم؟ ولی من میگم ایندفعه اگر به هاشمی رأی میدیم،
بهش افتخار نکنیم، اسم حماسه نگذاریم روش و شلوغش نکنیم. توجیهاش نکنیم حداقل،
بدونیم برای اینکه وضع اقتصادی-سیاسیِ همین "الان"امون رو میخوایم
بهتر کنیم اینکاررو میکنیم و آینده؟ چند بار زندهایم ما ایرانیا؟ و طبعاً گور بابای آیندگان. گول نزنیم
خودمون رو و بزرگش نکنیم. بهروی خودمون نیاریم که کم آوردیم، خب؟
اگه خواستید رأی بدید بنظر من صبح روز رأیگیری لباستون رو بپوشید، آروم و تنها، بیسر و صدا، انگار که دارید میرید نون بخرید یا روزنامه، برید توی صف وایستید، بدون بحث، سر پایین، رأی بدید و برگردید. آروم و قدمزنون، انگار روزنامهای خریدید که میدونیدَم توش چی نوشته، تیترها رو میتونید حدس بزنید، بیهیجان. رسیدید خونه یه پیک سِک یهضرب برید بالا و یه کام بگیرید، پاهارو بندازید روی میز و به بیبیسی فارسی زُل بزنید، تا ابد. ما همیشه زُلزدگان تاریخیم ناسلامتی.
اگه خواستید رأی بدید بنظر من صبح روز رأیگیری لباستون رو بپوشید، آروم و تنها، بیسر و صدا، انگار که دارید میرید نون بخرید یا روزنامه، برید توی صف وایستید، بدون بحث، سر پایین، رأی بدید و برگردید. آروم و قدمزنون، انگار روزنامهای خریدید که میدونیدَم توش چی نوشته، تیترها رو میتونید حدس بزنید، بیهیجان. رسیدید خونه یه پیک سِک یهضرب برید بالا و یه کام بگیرید، پاهارو بندازید روی میز و به بیبیسی فارسی زُل بزنید، تا ابد. ما همیشه زُلزدگان تاریخیم ناسلامتی.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه
۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه
یکجایی همین دور و بر
دیروز
از پشت بغلش کردم
همهی آرامشها جا گرفتند در آغوشم انگار
سعادتِ بیهمتاست
اگر
آرامش دنیا، به فاصلهی یکقدمیات
درحالِ شانه زدنِ موهای مجعدش باشد
۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سهشنبه
دست بردار
مطلقاً هیچ احساسی ندارم. تهِ دلم دیروز خالی شد موقع پیادهروی وقتی حس کردم
تمام وابستگیام به این خاک، یکهو، در چشم بههم زدنی دود شد و رفت هوا و توی خودم داد زدم: "مطلقاً هیچ احساسی ندارم"! مثل اینهایی که صبح از خواب بیدار میشوند و بیناییشان را از دست دادهاند، هول برم داشت. هیچ
اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. داشتم پیاده کز میکردم خیابان ولیعصر را که همیشه
برایم تجلی احساساتم بود و ناگهان فکر کردم انگار در غربتم. چند ثانیهای ایستادم،
به دور و برم نگاه کردم، سعی کردم بویی بکشم. بوی آشنای "خانه"، تهماندههای
آن، به مشامم خورد. قدری خیالم آسودهتر شد. راهم را ادامه دادم. به کجا؟ نمیدانم.
۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه
هیچ
نشستهام و لَم
دادهام روی صندلی پشت کامپیوتر و دقیقاً هیچکاری نمیکنم. از راه دوری تازه
رسیدهام و احساس میکنم این راهِ دور باید مدیون باشد به من که اینقدر خسته شدهام
و حق دارم بنشینم و هیچکاری نکنم، که به زعمِ من "خستگیدرکُنترین" کار
– ضدکار- دنیاست. یک حالت لجبازی طوری، بدون اینکه بخواهم به چیزی حتی فکر کنم. مدیتیشن مخصوص بهخودم. خواستم جایی نوشته باشمش.
۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سهشنبه
از سری یک سریها
یک سریها هستند که راه و بیراه دردِ دل میکنند. مثل پلنگ منتظرند که گوشی،
وقتی یا حوصلهای پیدا کنند برای باز کردن سفرهی دل. به این هم نگاه نمیکنند که چه
عمق دوستی و رابطهای برقرار هست بین خودشون و مفعول. رسیده و نرسیده شروع میکنند
به جلب همدردی، همراهی ایده. مینشینند جلویت و یکهو خودت را بعد از یک ربع پیدا
میکنی که داری به هوای "چیزی نیست" روی شانهاش میزنی. نکنید آقا،
نکنید. با احساسات آدم بیخود و بیجهت بازی نکنید.
۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه
بهاریه، مرده از کمخوابی، گشنه از بیصبحانهگی
·
امروز دیر از
خواب بلند شدم. سعی کردم تا آخرین فرصتام را بخوابم. نهاینکه خیلی خوابم بیاید،
فقط برای آنکه سنت قدیمی تنفر از روزهای اول – تحصیلی، کاری و الخ- را بخوبی بجا
آورده باشم. یک ربع، فقط یک ربع زمان لازم داشتم برای آنکه حاضر شوم. قهوهام را
هم ریختم توی فلاکس (فلاسک؟!) که هم در وقت صرفهجویی شود و هم ترافیک اتوبانها
قابل تحملتر. بازهم این تهران فلکزده با اینهمه آهنقراضهای که مثل گاو نر به
همدیگر میپرند و شاخ و شانه میکشند. فقدان این استراحتهای نامحدود سنگین است،
سنگین!
·
در راه به همهچیزی
فکر کردم و به هیچچیزی در واقع فکر نکردم. این خاصیت روزهاییام است که صبحانه
نمیخورم. فکر مشغول است اما نتیجهای نیست، پاسخی نیست. نو ریسپانس اَت اُل. و
این برای روز اول کار خوب نیست. روزی که باید برنامهریزی کرد. و من به شما میگویم،
مغز صبحانه نخوردهی من هیچ نمیتواند برنامهریزی کند. پس به وبلاگ پناه آوردهام.
·
سالهاست اسم
وبلاگ که میآید پشتبندش گودر هم میآید جلوی چشمم. قبلاً خب بود این گودر که حرف
نداشت و حرفی نبود، الان که نیست، وای الان که نیست، خستهکننده شده است وبلاگگردی
و من گاهی اوقات فکر میکنم سال چهل-چهل و دو که گودر هنوز نیامده بود، چطور اینهمه
سرحال بودیم و یکجورهایی به همهی وبلاگها سر میزدیم و چاق سلامتی و اینها.
پیر شدهام؟ حالا مطمئن نیستم که پیر شدهام یا این فقط یک توهم است. قبلاً به
شوخی میگفتم پیر شدهام و از این بیمزگیها، اما چند وقتیست، بخصوص از سال نود
و دو که فکر میکنم نکند پیر شدهام واقعاً؟ بعد شاهد میگیرم از شناسنامهام محض
تسلی، از چانهپریهای خودم در باب جوان ماندن ابدی محض یادآوری، و سعی میکنم،
فقط سعی میکنم که فراموشش کنم. پیری اینجاست. اشارهام به شقیقهام است.
·
همهی این قصهها
که بافتم – با ربط و بیربط یا هذیان ناشی از بیصبحانهگی- برای این بود که بیایم
اینجا بگویم که من واقعاً به امید باور دارم، و همینطور به ناامیدی ناشی از
فقدان. به اینکه طعم یکچیزی تا نیاید زیر زبان آدمی انگار بیشتر بلد است بدون آن
زندگی کند. و بعد که میآید و قصهی همیشهگی عادت پیش میآید، انگار یادش میرود
پیش از آن چطور زنده بوده است. اینها همه بدیهی هستند اما یادمان میرود این را
در زندگی اعمالش کنیم گاهی. یادمان میرود که همیشه همین امید به زیر زبان آمدن
چیزهای جدید است که الانمان را میسازد. امید به اینکه منتظر باشیم برای فردا.
این خوشحالی میآورد و هیچچیز جایاش را نمیگیرد. از طرفی هم تا فقدان چیزی
نباشد، قدرش آنقدر شناخته نمیشود. این قضیه فکر میکنم با مثالی که پروست میآورد
قابل درکتر باشد. آقای پروست موردی را مطرح میکند در همین مضامین – با مثالها و
قصهگویی بینقصاش- در یک رابطهی عشقی که چگونه مردی که مدتها در حسرت است برای
وصال یار، بعد از رسیدن به مُراد، طاقت پانزده دقیقه چای خوردن با معشوق را هم ندارد.
و بخشی از این را ربط میدهد به خصلت آدمی در فراموش کردن آرزوها و توضیح میدهد
که چگونه اگر فقدانی اتفاق افتد، حسرت یک دقیقه از این دیدارهای دوستانه بر دل
قهرمان داستان میماند. و از طرفی در دوران فراقِ پیش از وصال چگونه زندگی را جهنم
کرده بود برای خودش. بعد از ماجرا انگار هردو را فراموش کرده است، و سومین حالت
پیش میآید، نا امیدی، سرخوردگی و بیتفاوتی. عین همین ماجراست بین ما و آرزوهامان،
خواستنیهامان.
·
برای همین است که
ایکاش جنبشی راه بیفتد برای یادآوری. یادآوری اینکه فقدان هرچیزی تازه یادمان میآورد
که آن را چقدر میخواستیم. جنبشی که همین را ربط بدهد به امید، نمیدانم چطور این
دو را کنار هم بگذارم، اما برای من اینها همه در یک راستا هستند؛ یادآوری فقدان
احتمالی داشتهها، امید به آمدن مزههای جدید زیر زبان. این دو در عین تناقض مکمل
همدیگرند. لبهی یک تیغاند. امسالِ من این شعار است؛ داشتههایت را دوست داشته باش، درحالیکه چشم به فردا داری. شعار
خوبیست؟ اُوف، عین این جملههای دمدستی فیسبوک است میدانم. اما درست است، قبول کنید، من با پوست و استخوانم حساش کردهام. همین! زیاده عرضی نیست!
۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه
اینها همه بهانهاند
·
چند وقت پیش یک
جایی کسی میگفت اینها که هِی بغضدار هستند و آمادهی ریختنِ اشک، مریضی دارند،
آنهم روانی. یعنی اینکه مشکلات شخصیتی، روانی و الخ دارند. از همین بحثهای
همیشگی عقدههای کودکی و اینها. بعد امروز داشتم دقت میکردم که بغض الان چند
وقتیه که هست، همینطور برای خودش اون وسط توی گلو. و از شما چه پنهان به طرفهالعینی
اشکها سرازیر میشوند. از ترانهای نوستالژیک، کودکی که گدایی میکند، خاطرهای،
وضعیتی و خلاصه هرچیز و ناچیزی. روانپریشم؟ بله. شک نداشته باشید.
·
از همینها که
گفتم الان، همین حال و هوا، توی کار هم زیاد برایم پیش میآید. بخصوص همین روزها
که بر حسب ماهیت کارم آدمهای مختلفی را میبینم، همه جویای کار. حالا نمیدانم
این بغض همیشه هست و اینها بهانه هستند، یا نه من نازکدل شدهام اینقدر که با
هر قصهی شغلی برباد رفته یا آه حسرت فرصتهای از دسترفتهی تحصیلی مصاحبهشوندگان
بغضی آنچنان مینشیند آن وسط سیبک گلو، که میخواهم گریه کنم، عَر بزنم. مثل
نوزادی که برای پستان مادر. روانپریشم؟ بله. مطمئن باشید.
·
بعد من فکر کنم
هوا مقصر است. کلاً توی بسیاری از حال و هواهای ما در کل دوران زندگی. چرا راه دور
برویم؟ اسمش هم رویش است، حال و "هوا". این هوا بشدت طبع را لطیف میکند.
به فکرم میرسد یه موقعهایی که اگر جایی زندگی میکردم که هوایش دوازده ماه سال
همین بود یا شاعری شده بودم سرخوش، یا پریشانحالتر از همینی که هستم. بله، جواب
سؤال شما بله است.
·
شهرهایی هستند که
مردمانش بس دلچسباند و شهر را فراموشنشدنی جلوه میدهند. شهرهایی هستند که با
معماری دلفریبی میکنند، شهرهایی با طبیعت، شهرهایی با تکنولوژی. این تهران،
لامصب با هوای همین چند روزهاش – و فوقاش هفته آخر شهریورش- دلبری میکند. آنچنان
دلبریای که میشود عطر مستیاش را از میان آههای حسرتبار گاه به گاه ساکنان
سابقاش هرجای دنیا که باشند استشمام کرد.
·
آه تهران، تهران،
شهر زمخت و بیقوارهای که دوستت ندارم، چگونه فراموشت کنم؟
۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه
همین یک تخممرغ ناقابل
جنس
ترس حاکم در سکانسهای اولیهی Funny Games آشنا هستند. اون صحنههایی که دو تا پسر در کمال ادب درحال تزریق
وحشت به خانواده بودند. بدون هیچ پیشزمینهای، یا دلیلی. همین که تماشاگر دلیلی
برای بوجود آوردن این ترس پیدا نمیکند، جنس ترس را عوض میکند، ارتقا میدهد به
سطحی بالاتر، ترس ناشی از ناامنی.
در
همین زندگی عادی هرروزهمان هم همه چیز میگذرد، بیش یا کم. بجز خبرهای جسته
گریخته از اینور و آنور، خوب یا بد، در هر صورت زندگی جریان دارد و بنظر هم نه آنقدر
طاقتفرسا. اما قطعاً چیزی در وجود ما دارد بلا سرمان میآورد. چیزی مثل خوره، که
شاید دلیلش برای هرکسی متفاوت باشد. چیزی که رحم ندارد و در کمال خونسردی دارد زیر
و رویت میکند. ترس را هر از گاهی-و بیشتر از هر از گاهی- یادآوریات میکند. چیزی
از جنس همان ترسی که گفتم. ترسی پیشرفته و امروزی که در آن نه از تهدید و ارعاب
مستقیمی خبر هست، نه حتی هیچکدام از المانهای کلاسیک ترس. فقط بیپناهی مرموزی
که مثل موریانه چهارستون بدن را نشانه رفته است.
بعد
که دقیقتر نگاه میکنیم، دلیل این وحشتافزایی همانقدر مسخره است که آن تخممرغ
کذایی. همانقدر ما از چیزهای عادی اطرافمان هراسانیم که آن خانواده از نحوهی تخممرغ
خواستن آن دو پسرک. اصلاً همین که دلیل مسخره است، کوچک است، ناامنتر میکند
شرایطت را. این درد دوایی دارد؟ نمیدانم. اما شاید در صدم ثانیهای، هُلمان بدهند از روی
قایق توی آب، همهچیز تمام شود. مثل روز اول نشود، اما حداقل تمام شود.
اشتراک در:
پستها (Atom)