دختری که نقاشی میکرد
روزهایم را
حرف میزد
فردایم را
دختری که صدا میزد
افکارم را
زنی که بالغ بود
به عمر ِ تمام شب گردیهای من، او
اویی که میدید
زیباییهایم را
اویی که میخندید
هوسهایم را
دخترکی که میفهمید
درد را
و میگریست به پهنای صورت ِ من، او
اویی که میدانست
راز انگشتانم را
و میبخشید
گرمایش را
در محدوده تنگ ِ یک آغوش
هم او که زندگی میکرد ترسهای من، او
دستهای من دیگر نمینویسند، تنها جستجو میکنند
پوستی را که از هر نوازشی
قلمی میساخت از جنس انگشتانم
تا داستانی بیافرینند بی انتها، از روزگاری بیهمتا
از دلدادهگیهای من و او
۱ نظر:
دریا خندید در دور دست
دندانهایش کف و لبهایش آسمان
-تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان ؟
-من آب دریاها را میفروشم آقا
-پسر سیاه قاطی خونت چی داری؟
-آب دریاها را دارم
-این اشکهای شور از کجا می اید مادر؟
-آب دریاها را آن گریه میکنم آقا
- دل من و این تلخیش بی نهایت سرچشمه اش کجاست ؟
-آب دریاها سخت تلخ است آقا
دریا خندید در دور دست
دندانهایش کاف و لبهایش آسمان
ارسال یک نظر