۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آبي

براي او كه بغض‌هاي در گلو مانده‌ي‌مان پيوندي ابدي داده است قلب‌هاي آشناي‌مان را

صدايش را مي‌شنوم كه با هيجاني فروخورده و زباني بريده مي‌گويد : برادرجان ! اين‌جا هوا سرد است. اين‌جا هميشه ابريست ، آسمان گويي قهرش گرفته‌ست با ما، هيچ‌كس نمي‌خندد انگار! خانه‌مان، همان خانه‌ي كوچك كه آن روزها به وسعت دنيا بود، تنها خفقاني‌ست براي من، يادآور تلخ‌كامي‌ست. مي‌گويد يادت مي‌آيد مي‌خنديديم از ته دل؟‌چشم‌هاي مردم محله‌مان پر بود از دريا، آبيِ آبي؟ حالا همه چيز اين‌جا طعمِ گَس گرفته است. حتي باغچه‌ي كوچك حياتمان گل نمي‌دهد به آساني!‌

برادرجان! اين‌جا آن‌قدر غصه‌ها بزرگ است كه دل‌ها ديگر جايي ندارد براي مهرباني، زيبايي ! كاش من هم خلاص شوم از اين خانه‌اي كه سقفش كوچك است و آوار دارد مي‌شود بر سرمن و اين‌همه جواني...

با ناله و خشمي هم‌زمان مي‌غرد : ابليس انگار همسايه شده است با ما، هرروز و شب نفس‌هامان حبس است تا مگر چيزي نفهميم از اين همه بوي ناداني، نامردي. برادرجان! جايي سراغ نداري دركنار گل‌ها، باغ‌ها و آبادي؟



بي معطلي مي‌گويم: مي‌داني من اين‌جا در اين گوشه‌ي پرت ودور افتاده‌ي دنيا كه به خيال تو خيالي ندارم جز آبياريِ شبانه‌ي اقاقيا، دلم پر شده است از دل‌تنگي آن خانه‌اي كه ويران شده است زير آوارها؟
هيچ خبر داري تصوير رويارويم چيزي نيست جز نقاشي‌هاي كودكانه‌مان بر روي ديوارها، تك تكِ آجرها؟‌مي‌داني چشمانم پُر ِ درد است از دوري، از نبودنم در ميان درد و رنج‌ها؟‌

اين‌جا هرلحظه، هر آن، آرزو مي‌كنم كه اي‌كاش خانه‌ام همان خانه‌ي ويران بود اما، در خيابان‌هاي شهرم چهره‌اي مي‌يافتم، با درياي غم در چشم‌هايش تا قسمت كنيم با هم رؤياهاي مشترك را. مي‌دانم كه خفه است هوا آن‌جا، مي‌دانم كه شرف را، غيرت را در دوراقتاده‌ترين پستوها با چراغي دردست هم نمي‌توان يافت به راحتي، اما، بازهم مي‌گويم! دست‌هايم در جستجوي دستي‌ست رنجور، چشم‌هايم در حسرتِ نگاهي‌ست نگران وسينه‌ام در پيِ نفسي سخت اما، آشناست.

خوب مي‌دانم كه ديگر طاقت نداري ترس از آوارهايِ عنقريب بر سرت هوار شونده‌ي سقف كوتاه خانه‌ي مان را، اما عزيز، اگر حال و روز من را مي‌خواهي، من اين‌جا هم، تنهايم، به عمق نفرت‌هاي انباشته در دلِ‌مان از سالياني دور. هم‌نفس! آسمانِ اين‌جا هم همان رنگ است، آبي. اما، افسوس كه سال‌هاست اين آبي براي ما ديگر رنگ عشق نيست، رنگ تكرار مكرراتِ تنهايي هايِ شهرپُر خاطره‌ي مان است و بس...

آري! آبي براي من و تو رنگِ تنهايي‌ست.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

غریبم در این شهر
نه زیبایی هست که تسلایم دهد
نه چهره ای اشنا
در انتظار شنیدن صدای یک قطارم
دو چشمم
دو چشمه
ا-ن

G گفت...

:((
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
هم چون گلوگاه پرنده یی، هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمیماند.

----
khieli ziba minevisi ..energiye neveghtehat aliyeeee...kalame be kalame..ashkam sarazir shod aghaye nevisande..