رؤياي وسوسه آميز آرميدن در بازوانت ، كابوس هاي جدايي شبانه را نهيب مي زند
و من ، غريب و نوميد ، رو به پنجره اي كوچك ،اين نزاع بي پايان را به تماشا نشسته ام
اين سو ، گريز است از تنهايي ، يافتن هم نفسي ست
آن سو، ناگزيري ، دغدغه هاي جاري و بي خيالي
اين سو ، دنيا ، هديه اش برايت شيريني سال ها نچشيده ي همزبانيست
آن سو ، برايت خشم است ، عذاب است و تلخي
اين سو ، همه غرق شدن است در رؤيا با دلهره اي هميشگي
آن سو ، مرگ رؤياست ، براي آن ها بيداري
اين سو ، چشم ها بسته است ، آغوش ها باز
آن سو ،ميبينم خوب ، واضح است ، اما همه چيز خاكستري
از جاي بر مي خيزم ، پشت ميكنم به پنجره ، با قامتي خميده ، راه در پيش مي گيرم. و تنها به آن شيرين-ثانيه اي فكر ميكنم كه نزاعي نباشد در ميان ، چيزي نباشد براي تماشا و من فرو روم در حال ، فرو رفتني عميق همچون غرق شدن در اسطوره هاي اثيري نوجوانيم.
از اين خيالِ محال تلخِ لبخندي به لب مي نشانم و همچنان آرام ، صبور با چشماني پُف كرده ، كور سو هاي بي پنجره-گي را كِز ميكنم
۱ نظر:
من فروتن بودهام
و به فروتني، از عمق ِ خوابهاي ِ پريشان ِ خاکساريي ِ خويش
تماميي ِ عظمت ِ عاشقانهي ِ انساني را سرودهام تا نسيمي
برآيد. نسيمي برآيد و ابرهاي ِ قطراني را پارهپاره کند. و من
بهسان ِ دريائي از صافيي ِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و
مردم پُرشوم.
تا از طراوت ِ برفيي ِ آفتاب ِ عشقي که بر افقام مينشيند، يکچند در
سکوت و آرامش ِ بازنيافتهي ِ خويش از سکوت ِ خوشآواز ِ
«آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من، ديرگاهيست جز اين قالب ِ خالي که به دندان ِ طولانيي ِ
لحظهها خائيده شده است نبودهام; جز مني که از وحشت ِ خلاء ِ
خويش فرياد کشيده است نبودهام...
□
سوادي از عشق نياموخته و هرگز سخني آشنا به هيچ زبان ِ آشنائي
نخوانده و نشنيده. ــ
سايهئي که با پوک سخن ميگفت!
□
عشقي بهروشنيانجاميده را بر سر ِ بازاري فرياد نکرده، مناديي ِ نام ِ
انسان و تماميي ِ دنيا چهگونه بودهام؟
آيا فرداپرستان را با دُهُل ِ درونخاليي ِ قلبام فريب ميدادهام؟
□
....
آيا انسان معجزهئي نيست؟
انسان... شيطاني که خدا را بهزيرآورد، جهان را به بند کشيد و زندانها
را درهم شکست! ــ کوهها را دريد، درياها را شکست، آتشها
را نوشيد و آبها را خاکستر کرد!
انسان... اين شقاوت ِ دادگر! اين متعجب ِ اعجابانگيز!
انسان... اين سلطان ِ بزرگترين عشق و عظيمترين انزوا!
....
□
به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خاليام.
بههمريختهگيي ِ دهشتناک ِ غوغاي ِ سکوت و سرودهاي ِ شورش
را ميشنوم، و خود بياباني بيکس و بيعابرم که پامال ِ
لحظههاي ِ گريزندهي ِ زمان است.
عابر ِ بياباني بيکسام که از وحشت ِ تنهائيي ِ خود فرياد ميزند...
من تنها و خاليام و ملت ِ من جهان ِ ريشههاي ِ معجزآساست
من منفذ ِ تنگچشميي ِ خويشام و ملت ِ من گذرگاه ِ آبهاي ِ
جاويدان است
من ظرافت و پاکيي ِ اشکام و ملت ِ من عرق و خون ِ شاديست...
آه، به جهنم! ــ پيراهن ِ پشمين ِ صبر بر زخمهاي ِ خاطرهام ميپوشم و
ديگر هيچگاه به دريوزهگيي ِ عشقهاي ِ وازده بر دروازهي ِ
کوتاه ِ قلبهاي ِ گذشته حلقه نميزنم.
.......
ارسال یک نظر