۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

شب یکی مونده به آخر

آخرین پُک سیگارش رو که می‌زد چشماش رو تنگ کرد، با ولع دود رو فرستاد توی سینه‌اش. بعد همونطوری که من رو نگاه می‌کرد دود رو در خلاف جهت صورتم با فشار داد بیرون و گفت: آره، داشتم می‌گفتم، همین اتفاقاست زندگی، همین علت‌های ندونسته، همین گره‌های باز نشده که تا ابد باز نمی‌شن و تو می‌مونی و خفه‌گی حرف‌های نگفته. همین که اصلآ تو نمی‌دونی چرا من این‌جام، چرا تو تا این سیگار تموم بشه، گوش دادی به این همه قصه از آدمی که ندیده بودیش تاحالا. این‌که یکی برات قصه بگه و تو گوش کنی به قصه‌هاش، تو قصه بگی و اون گوش کنه به قصه‌هات. بعد فقط قصه‌ای بمونه تو حافظت که به مرور بشه افسانه، می‌شه سورئال‌ترین تابلویی که به دیوار زندگیت می‌چسبونی. مهم نیست که قصه چی بود، مهم اینه که کی برات قصه گفت و وقتی می‌گفت تو چه حالی داشتی.

بعد بلند شد، شلوارش رو با دست تکونی داد و گفت: کاری نداری؟ من باید برم.
و من حیرون از این‌که این چه اومدنی بود و چه رفتنی سرم رو چپ و راست کردم که نه! یا مگه مهمه که من کاری داشته باشم یا نه؟
و بعد راهش رو کشید رفت، از همون‌جایی که اومده بود... عین فیلم‌های وسترن، سلانه سلانه.

همینطوری بود که دیگه ندیدمش، یه همین سادگی، روراستی.

هیچ نظری موجود نیست: