۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

شب اول

صدای بوق اشغال و دیگر همه‌چیزی در تسخیر رؤیاست. دوباره نگاهی به گوشی تلفن،و دکمه‌ی خاموش. چشم‌ها را می‌بندم. احساس این که تمام دریچه‌های دنیا به رویم بسته شد‌ه‌اند ناگهان در رگ‌هایم می‌دود، تمام دریچه‌ها به روز، روشنایی. اما من این‌بار دلتنگ نخواهم شد. هرشب با تو حرف خواهم زد، نجوا خواهم کرد. شاید این صفحه هم معنای لغوی خود را باز‌یابد ... " شبی بیخیال همه‌چیز". تو بازهم معنا دادی من‌را. این‌بار تکه‌ای دیگر از وجودم را... پس هرشب می‌نویسم، می‌نویسم تا زنده بمانم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد ...آن وقت است که زنگوله ها همه تبدیل به اشک میشوند