۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

طلسم می شکند رفیق


- هوا سرد است یا گرم، تفاوت آن چنانی ندارد. اینجا اینقدر آغوش مردمانش گرم است که خود به خود بیرون از این آغوش سرد مین‌ماید .
- گاهی‌ فکر می‌کنم با خودمان که‌ ای‌کاش می‌شد تا زد بالای کاغذ تک تک رویداد‌های روزمره‌مان راتا یادمان نرود یک روزی روزگاری برگردیم و تمامشان کنیم. از بس که ناقص مانده اند!
- این تو خود هستی‌ که این چنین می‌فهمی مرا! و این فهمیدنت مشکل‌تر می‌کند فهم دیگران را برای من، آن‌ها که زننده است صدایم در گوش‌های تکراریشان.
- هیچ فکر نمیکردیم دلمان تنگ شود برای لحظه‌های دل خوشی زودگذر، برای گریه‌های با دلیل و بی‌ دلیل شبانه با دوست قدیمی‌ در غربت...برای درک کردن‌های چپ و راست همدیگر... برای حمایت‌های بی‌‌دریغ دوست از تو... هیچ فکر نمیکردیم غربت این چنین خاصیتی را هم داشته باشد. رفیق دلمان تنگ شده است برایت، تویی که حس میکنی‌ تنهایی‌ را، که تو خود تنهایی‌، تنها تر از من !
- نوشتنم می‌‌آید، هان؟! گفتیم که، این خاصیت این خاک آشناست، این سوزِ سرمای شب، این قفل کردن نگاه صد‌ها آدم آشنا در چشمانت، و احساس این که می‌شناسی وجب به وجب این قدم‌هایت را... این نفس‌ها باز گشته‌اند انگار... و تو می‌نویسی!
- بوی کاغذ کتاب ایرانی‌ یادتان می‌آید ؟ یک جور‌هایی‌ دلم خنک شد تا دست کشیدم به انبوه کتاب‌های نخوانده‌، انگار فهمیدم که می‌شود زندگی‌ کرد به امید خواندن این همه کتاب !
- همین! با این سرعت اینترنت زیادی هم نوشتم!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه


ما شش نفر بودیم، از کوچک به بزرگ
ولی‌ او تنها مانده بود،
نهال میکاشت در باغچه مان
و تنها،تنهای تنها به ما تزریق میکرد زندگی‌ را .

ما شش نفر بودیم، از بزرگ به بزرگترین
میدانستیم زندگی‌ چیست، چگونه می‌توان ایستاد بر شانه هایش،
و او همچنان تزریق میکرد به ما زندگی‌ را.

و حال، که گذشته است سالیانی، کهن شده است نهال دیروز باغچه مان،
او ثانیه‌های پیروزی‌هایش را مرور می‌کند،
به نهال دیروز در باغچه نگاه می‌کند و نفس طلب می‌کند از او،
هم او که لحظه‌های زندگیش را انگیزه داد تا تزریق کند به ما زندگی‌ را...

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

: این یه قانونه ... قانون صد و یک نیوتن

هرچقدر خوبی‌ کنی‌ به کسی‌، دقیقا به همون مقدار نمک نشناسی خواهی‌ دید!

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه


آخَرش میری توی رویا، میری توی اَبرا
آخرش تو همون فکر و خیالا زندگی‌ میکنی‌ انگار تا که زنده بمونی
آخرش تو میمونی با یه عالمه توقع ، یه عالم حسرت تموم نشدنی
اخرشم من و تو نقابمون رو بر میداریم از صورت،حالا آشنا تریم انگار ...

۱۳۸۷ آبان ۱۲, یکشنبه

اتفاقی

آره ! همونقدری که تو اتفاقی میخونی‌ این نوشته رو، منم اتفاقی مینویسمش ! اصلا همین اتفاقاس زندگی‌ ... اگه همونی که فکر میکردیم بود که فرقی‌ نداشت با مردن ! اتفاقا با من موافقی ؟!