۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

پرتگاهی در شب

در دوازده سالگی با یک مرد چهل ساله نامزدش کردند. قرار بوده وقتی شانزده ساله شد، با هم ازدواج کنند ولی چیزی به شانزده سالگی او نمانده بود که عاشق یک پسرک پستچی شد. می‌دانی، از آن پستچی‌هایی که سوار بر اسب به دهات کوهستانی می‌روند. یک روز عاشق و معشوق باهم فرار کردند. پسرک اورا سوار اسبِ خود کرد و همراه برد، درست مثل آن‌که نامه‌ای را با خود حمل می‌کند



درلب پرتگاه/ گراتزیا دلددا/ترجمه بهمن فرزانه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام

احتمالا شما از بچه ها ي دانشكده ادبيات علامه نبوديد؟ منو تو گودر فالو مي كنيد چهره تون خيلي آشناست