۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

در تمام فرودگاه‏های دنیا شاید

از دالان باریک ورودی سالن فرودگاه وارد می‌شوم. تازه از هواپیما پیاده شده‌ام و سر و وضع روبراهی ندارم. به سمت غرفه بازرسی پاسپورت می‌روم و در صف می‌ایستم. خدا خدا می‌کنم که مأموری متعادل و معقول به پستم بخورد. چند نفری جلویم هستند هنوز. با هر مصیبتی هست نوبت به من می‌رسد. شانس من مأموری کج‌ خلق است که حرف حساب حالیش نمی‌شود. بازهم ایرانیم و گیر می‌کنم در صف. ارجاع به اتاق مهاجرت و انتظار برای سؤال و جوابی اضافه و خلاص. سلانه سلانه به اتاق مهاجرت می‌روم و پاسپورتم را به مسئولش می‌دهم و چند کلمه بین ما رد و بدل می‌شود. می‌نشینم روی صندلی، به این سؤال و جواب‌های اضافی عادت دارم.
کمی که می‌گذرد جو ملتهب می‌شود. مأموری با یک زن میانسال و پیرمردی وارد اتاق می‌شود و شروع می‌کند پچ پچ با افسری که پیداست بالارتبه‌ترین‌شان است. پاسپورت‌هایشان را می‌دهد به افسر و می‌رود. زن لباسی محلی شبیه پاکستانی‌ها به تن دارد اما چهره‌ای که داد می‌زند افغان است یا تاجیک. پیرمرد هم گویا پدرش بود. حسم می‌گفت افغانی هستند و ناخودآگاه موردشان کنجکاوم کرد.
افسر از جایش بلند شد، به آرامی نزدیک زن رفت. پاسپورت‌ها را جلوی صورتش گرفت و به انگلیسی پرسید: شما پاکستانی هستید؟!
زن مثل پرنده‌ا‌ی گیر افتاده سریع گفت: از پاسپورتمان مشخصه که پاکی هستیم.
افسر خرناسی کشید و داد زد: به ما اطلاع داده‌اند پاسپوروتتان قلابیه. چطوری می‌خواهید ثابت کنید که پاکستانی هستید؟
زن سرخ شد، سفید شد و عرق کرد. از آن به بعدش تا یکی دو دقیقه به یک و دوی این دو گذشت و سؤال و جواب. پیرمرد هم بی‌کلامی، نگران به این ماجرا نگاه می‌کرد. مشخص بود کلمه‌ای از این دعوا را نمی‌فهمد. حالا من هم نگران شده بودم. بیشتر از آنی که فکرش را می‌کردم. مورد خودم را فراموش کرده بودم. از ته دل می‌خواستم که قائله ختم به خیر شود. بازجویی سرپایی مثل فیلم‌های جنایی ضربان قلبم را به هزار رسانده بود.
کار به جایی رسید که چند مأمور دیگر هم سر رسیدند. همگی تفاهم کردند که با سفارت پاکستان تماس بگیرند تا آن‌ها از زن سؤال و جواب کنند. من داشتم پس می‌افتادم از اضطراب، حال و روز زن هم که پیداست چطور بود.
گوشی را به زن داد و گفت حرف بزن، همشهریست. زن با دست‌های لرزان گوشی را گرفت. به گوشش که نزدیکش می‌کرد ساعت‌ها گذشت انگار برای من. بغض گلویم را می‌فشرد. زن شروع به صحبت کرد به زبان اردو. مشخص بود از آن‌طرف درمورد محل زندگی‌اش می‌پرسد یا شماره تلفن یا چیزهایی برای گیر انداختنش. همه را جواب داد، اما با ترس و بی‌اعتماد به نفس. گوشی را که پس می‌داد به افسر، چهره‌اش سرخ بود و نالان.
ناگهان تلفن همراهش زنگ زد. زنگی گوش‌خراش و بلند. گوشی را که برداشت نه سلامی کرد نه منتظر حرفی ماند. با صدایی گرفته که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم- و با لهجه‌ای افغانی گفت: ما را گرفتند! ما را گرفتند! و قطره اشکی سرازیر شد.
و ناخودآگاه به صورت من که تا آن لحظه من را اصلاً ندیده بود- خیره شد. نگاهم آن‌قدر سنگین و ملتمسانه بود که توجهش را جلب کرد. انگار فهمید که من تنها کسی هستم در آن اتاق نفرینی که می‌فهمم فارسی‌اش را. خیره که نگاهش می‌کردم بی‌اختیار سر تکان می‌دادم به معنای "درست می‌شود، درست می‌شود". و این‌که شاید بفهمد هم‌دردی‌ام را.
مأمور صدایم زد و پاسپورتم را دستم داد و گفت کار شما تمام شد، می‌توانید بروید. اما من نمی‌توانستم. انگار تصویر تمام اتاق‌های مهاجرت دنیا از لندن و استانبول بگیرید تا کوالالامپور و جاکارتا و داستان‌هایشان جلوی چشمم رژه می‌رفتند.
کیفم را بلند کردم. دوباره نگاهش کردم. به زن، به پیرمرد. با نگاه حالی‌اشان کردم که هم‌زبانیم و تأسف از این‌که کاری از دستم بر نمی‌آید. تقریبا سینه‌خیز از اتاق بیرون آمدم. به سالنی که منتظران ایستاده بودند رسیدم، چیزی از من نمانده بود. آن صدا، آن نگاه هیچ‌وقت از یادم نرفت. هیچ‌وقت. 

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

مجمع پراکنده

پذیرفتیم و خانه‌هامان را نشان دادیم.
بازدیدکننده فکر کرد: زندگانیِ خوبی دارید.
حلبی آباد در درون شماست. 

مجمع‌الجزایر رؤیا/ توماس ترانسترومر/ ترجمه مرتضی ثقفیان

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

زن، این زنِ عجیب

- همیشه که این طور نیست که مردها از رفتار زن‌ها شگفت‌زده شوند. گاهی هم زن‌ها از رفتار مردی شگفت‌زده می‌شوند. این شاید بازهم دلیلی زنانه داشته باشد. زن‌ها نیز مانند مردها دقیقاً نمی‌دانند زن‌ها به چه چیزی فکر می‌کنند و چرا؟ گیرم که از مردها بهتر،‌ اما بازهم درمانده می‌شوند ار رفتار هم‌جنسانشان. برای همین است که بالطبع آن بسیاری از رفتارهای مرد را در مواجهه با زنان نمی‌توانند هضم کنند. این مخلوقات غیرقابل پیش‌بینی. 


- "بعدها به نظرم رسید که یکی از جنبه‌های دل‌انگیز نقش این زنان بی‌کار و بار و کوشا همین است که دست و دلبازی و استعدادشان را، رؤیای دست‌یافتنی زیبایی عاطفی را -چون آنان هم، مانند هنرمندان، به آن تحقق نمی‌بخشند و وارد چارچوب زندگانی همگانی نمی‌کنند- و طلایی را که برای خودشان چندان هزینه‌ای ندارد صرف غنی کردن و رنگ و جلای جواهر دادن به زندگی ملال‌آور و بی‌رمق آدم‌ها کنند. آن زن، به همان‌گونه که آن اتاق را که عمویم با فرنچ ساده‌اش از او در آن پذیرایی می‌کرد با زیبایی تنش، پیرهن ابریشمی صورتی‌اش، مرواریدهایش و برازندگی‌ای که آشنایی با یک گراندوک القا می‌کند می‌آراست، یکی دو کلمه‌ی بی‌اهمیت پدر مرا هم گرفته، با ظرافت بر آن‌ها کار کرده و به آن‌ها شکل و جلوه‌ای گرانبها داده بود، و با مرصع کردنشان به یکی از آن نگاه‌های آن قدر زیبا و زلالش، که بارقه‌ای از فروتنی و قدردانی هم در آن بود، آن‌ها را به صورت یک جواهر هنرمندساخته، چیزی "خوب و لطیف" در می‌آورد."
در جستجوی زمان از دست‌رفته، طرف خانه سوان/ ترجمه مهدی سحابی




۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

ابدیت و یک روز*

خواب دیدم در یک شهر اروپایی-به گمانم آتن بود- گشت می‏زنم. ناهارم را خورده‏ام و سرخوش از غذای خوب سلانه سلانه به همه‏جا سرک می‏کشم. بعد یک‏هو صدای سوت پلیس را می‏شنوم و فرار چند نفر به سرعت برق و باد از کنارم. ردِ یکی‏شان را که دنبال می‏کنم می‏بینم پناه گرفته است زیر راه پله‏ای تنگ و تاریک. به سمتش می‏روم. پسرکی خارجی‏ست، با موهایی ژولیده و بقچه‏ای کوچک در دست. چشمان سیاهش دو-دو می‏زند از خستگی. دستش را می‏گیرم و با خودم همراهش می‏کنم. به کجا؟ نمی‏دانم. اما تصویر کات می‏شود. تصویر بعدی خانه‏ای‎‏ست پر از آدم، شلوغ و پرهیاهو. صدای موزیکی از دور می‏آید. و من نشسته‏ام با پسرک- که این‏جا سنش بیشتر بنظر می‏آید- و گپ می‏زنیم. به زبان‏های مختلف، انگلیسی، فرانسه، یونانی و هرچیز دیگری که فکرمان می‏رسد. انگار که چیزی به ذهنم رسیده باشد می‏پرسم: راستی، اهل کجایی؟ می‏گوید افغانستان! و من می‏زنم زیرخنده و به فارسی می‏گویم که ای وای! فارسی حرف بزنیم پس! از این‏جایش بی‏معنا می‏شود خواب تا جایی که از خواب می‏پرم درحالی‏که پیک می‏زنیم به سلامتی هرات، به سلامتی شیراز، به سلامتی کابل، به سلامتی چالوس و الخ. و گریه می‏کنیم، برای بی‏سرزمینی‏مان لابد. 




پانوشت: عنوان از فیلم آنجلوپولوس Eternity and a Day . برنده جایزه کن سال نود و هشت. خوابم انگار تکه‏ای از آن فیلم بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

قفل- شکسته

- یک موقعی بود که دوره افتاده بودم توی "لیکورشاپ"ها و "واین وِرهاوس"ها و هرچیزی که از پول پیزوری دانشجوییام مانده بود خرج یک بطری ناقابل میکردم و تمام. برای این کارم دلیل قاطعی داشتم، دلیلام هم این بود که کار دیگری به ذهنم نمیرسد. قفل کردهام و باید یکجوری این قفل بشکند. به تمام معنا رسالت دیگری در زندگیم نمیدیدم، جز لیکورشاپگردی چند ساعته و ترتیب یک باتل را دادن، شبها خیره به مانیتورِ لبتاپ و گودرگردی. گودرگردی خاموش. سال چل، چل و دو بود به گمانم.

- بعدها که قفلاش شکست، تازه به صرافت این افتادم که به زندگی عادی برگردم. پسلرزههای قفل شدن سنگین بود اما. هرازگاهی باز بیاختیار خودم را درحالیکه قفسهای پر از بطری را شخم میزدم دستگیر میکردم. اما کار از کار گذشته بود. حالا همهی اینها بماند، وای از آدمها و روابطشان. حالم را بد میکردند آدمها. روزها و شبها میشد که در اتاقم مینشستم بی هیچ رفت و آمدی. سکوت کامل و بله، حق با شماست، اینها علائم افسردگیست. 

- روزهای اینچنینی، نه حالا حتماً به همین سبکاش را خیلی از ما داشتهایم. کم یا زیاد قفل شدهایم گاهی. بعضیهامان قفل میمانند برای همیشه- چه اسمهایی که باید سلام کنم بهشان از همینجا- و خیلیها هم در میآیند از بحران، له و لورده، خُرد و خراب، اما    آبدیده. حالِ این آدمها خریدنیست. بی هیچ چک و چانهای آدمهای متفاوتی از آب در میآیند. 

- از آن روزها شاید زیاد نگذشته باشد، اما خودم را یک قفلشکسته میدانم. اما روزهایی هم میشوند که گاهی دلم تنگ میشود برای آن بیعاری محض و تمسخر دنیا و مافیها. هنوز هم گاهی به این فکر میکنم که چگونه بوده است که همهی دنیا به آنجایم بوده است. این روزها، و شاید همیشه به این خصیصهی آن روزها احتیاج مبرمی دارم. 

- درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت.  این جملهای از کتاب دوست داشتنی "لیدی ال" رومن گاریست. 





۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

خیال-باف

گاهی فکر کردن را هم از یاد می‏برم. یادم می‏رود بنشینم آن‏طور که خودم دوست دارم خیالبافی کنم یک دل سیر. کلاً خیالبافی و هپروت هم حس و حال خودش را می‏خواهد، مثل همه‏ی کارهای دیگر دنیا.  

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

سال نود و یک

سال تحویل امسال به گذشته فکر می‌کردم. برعکسِ هرسال که در فکر آینده بودم، فرداها. به عزیزانی که از دست دادیمشون و یا فرصت‌های ازدست رفته. شاید این خاصیت سن باشد. خاطره‌بازی. 
با این‌حال همچنان خوشبین‌ام، به سال آینده.

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

الف- یا- دال- الف- دال

- از کودکی کتاب‌خوان بوده‌ام. یا بهتر بگویم عاشق "خواندن" بوده‌ام. از زمانی که خواندن بلد بوده‌ام و یادم می‌آید هر چیزی را- تأکید می‌کنم هر نوشته‌ای را اعم از کتاب یا آگهی فوت روزنامه‌ها- که فارسی بود می‌خوانده‌ام. نمی‌دانم این شوق از کجا آمده است. نقش ژِن و خون را که کناری بگذاریم، شاید یکی از دلایلش این بوده است که یک سال زودتر از هم‌سن‌هایم خواندن می‌دانستم. از همان‌جا این تواناییِ خواندن و نوشتن مرا قدرتمندتر از هم‌سن‌ و سالانم نشان می‌داد. لذت می‌بردم از داشتن توانایی‌ای که هیچ‌کس از دور و بری‌های هم سن و سال یا کوچک‌ترم نداشت. توانایی خواندن جای همه‌چیزی را گرفت در معادلاتِ قدرت کودکی‌هایم. جای زورِ زیاد رفقا، ماشین آخرین مدل پدر دیگری و یا حتی فوتبال بازی کردن را. برای همین است شاید که همچنان کتاب‌ خواندن جدی‌ترین سرگرمی-و حتی ملزومات- زندگی امروزِ من است.

- من نوشتن بلد نیستم. بی‌شک هرچیزی که می‌نویسم بلافاصله از خواندن دوباره‌ی آن ناامید می‌شوم. خواندن دوباره همان و ناامیدی از این‌که نویسنده‌ی خوبی شوم روزی همان. با تمام علایقم فکر می‌کنم نمی‌توانم آن‌چیزی را که واقعاً مدِ نظرم هست را به صورت نوشته در بیاورم. تقریباً هیچ‌چیزی را. به‌جز یکی دو مورد هیچ‌وقت از خواندن دوباره‌ی نوشته‌هایم لذت نبرده‌ام. اما باید اعتراف کنم لذت همان یکی دوبار آن‌قدر بوده است که بنویسم سال‌ها به امید آن‌که باری دیگر نوشته‌ای بخوانم از خودم که با دوباره خواندنش قند در دلم آب شود.

- بارها و بارها به این فکر کرده‌ام که همه‌چیزی را تعطیل کنم و بنشینم به خواندن و خواندن و خواندن. گاهی احساس می‌کنم تنها چیزی که در دنیا دوست دارم همین است، همین کار است. تنها چیزی‌ست که واقعاً می‌خواهم‌اش. طبعاً این فکر را که می‌کنم، به "نوشتن" هم فکر می‌کنم. به بَست نشستن و نوشتنِ هرروزه، شاید تنها کاری که خسته‌ام نمی‌کند هیچ‌وقت. خودم را تصورم می‌کنم که افتاده‌ام گوشه‌ی خانه‌ای تاریک و متروک، با تلنباری از لوازم عتیقه و بدردنخور، فهوه می‌نوشم پُشت سرهم و پیپم همیشه چاق است و طبعاً تایپ می‌کنم پشت کامپیوترم. چیزهای بدردبخور حتماً که همه می‌خوانندشان و منتظر خواندنشان هستند. تصویر رقت‌انگیزی‌ست، اما لذت‌بخش است. بعد بلافاصله پشیمان می‌شوم و به هزار دلیل منطقی برای انجام ندادن‌اش فکر می‌کنم. به پول فکر می‌کنم. به پول که نه در واقع به بی‌پولی. به این جمله‌ی کلیشه‌ی "مردم چه فکری می‌کنند؟" و از همه مهم‌تر به این‌که هیچ تضمینی نیست که در صورت بَست نشستن و نوشتنِ بی‌وقفه‌ هم، نوشته‌هایم خواندنی‌تر از چیزی که الان هستند از کار دربیایند. پس ابر بالای سرم را با حرکت دست پاره پاره می‌کنم و می‌چسبم به همان کارهای روزمره‌ام، کارهایی که قرارند روزی پولی برای من داشته باشند لابد، تا دستم به دهنم برسد و محتاج خلق نباشم و الخ. این تفکرات صد البته که تف تویشان. 

- گاهی هم دقیق می‌شوم در کارهای آدم‌های معروف یا آدم‌هایی که نزدیک‌ترند به فضایی که من دوست دارم باشم آن‌جا. آدم‌هایی که حداقل به‌نظر می‌آید همان کاری را می‌کنند که دوستش دارند. منظورم نویسنده‌ها یا روشنفکران به تنهایی نیستند: هر آدمی که موفق است و من اعتقاد دارم برای این موفق است که عاشق کارش است. موفق است چون همان کاری را می‌کند که عاشقش است. اما چیزهای دیگری هم دستگیرم می‌شود از این عمیق شدن در زندگی این آدم‌ها. آن‌ها به‌طرز وحشتناکی سختکوش هستند، و اگر این‌طور نباشند به طرز غریبی خوش‌شانس‌‌اند. با تشکر از خلقت و سرنوشت از هر دوی این موارد ذره‌ای -بازهم لازم است تأکید کنم ذره‌ای- بهره نبرده‌ام. پس بازهم بر می‌گردم به استدلال‌های کاملاً منطقیِ خودم: حرف مردم، بی‌پولی و ترس از محبوب نبودن. این‌طور راحت‌ترم. 

- زندگی سراسر حل مسئله است. این عنوانِ کتابی از پوپر است. من طرفدار سرسخت این جمله‌ام. ار کتابش آن‌چنان چیزی سر در نیاوردم، اما برای همین عنوانِ زیبا، این کتاب اغلب سوگلی کتاب‌هایم بوده است. مدت‌ها می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که چرا؟ چطور؟ و چه موقعی؟ این مسئله‌ی هرروزه‌ی من است. گاهی این سؤالات همان یک کلمه‌ هستند و گاهی جمله‌ای می‌شوند: چطور می‌شود از خوردن بستنیِ پیش‌کشی در زمستانی سرد لذت برد؟ 

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

کودکانه

- از  خواب بلند می‌شوم. زودتر از معمولِ روزهای تعطیل تابستانی. بوی یاسِ حیاط اتاق را پر کرده است. کولر آبی جیرجیر می‌کند و من خوشحالم. قرار است امروز کودکی‌هایم ناب‌تر شوند با آمدن پسرخاله‌ها از راه دور، از گرمای مطبوع جنوب. این پسرخاله‌ها معنای دیگری دارند برای من. دوریِ آن‌ها از ما، همیشه تصویری رؤیایی از روزهای باهم بودنمان دارند. و من می‌دانم که خوشحال‌تر خواهم بود.

- دست و صورتی می‌شویم. صبحانه خورده نخورده صدای زنگ را می‌شنوم و می‌پرم برای باز کردن درب، می‌دوم به استقبال بوی خوب توپ پلاستیکی دولایه در کوچه‌ی پشتی، بوی آب‌بازی در ظهر تابستان، بوی حرف‌های مگو، برای در آغوش گرفتن بوی خوش کودکی.

- خسته‌ام، با زانوانی زخم از زمین‌خوردن‌های پی‌ در پی. پلک سنگینی می‌کند در بی‌تابی خوابِ عمیق تابستانی. اما نه، این روز حیف است تمام شود. باید بازهم از این غنیمت استفاده کرد. پس پچ‌پچ‌ها تا صبح ادامه دارند با زمینه‌ای از غُرهای بزرگ‌ترها، و حتی تشرهایشان. 

- در تمام این چند روز رؤیایی اوضاع همینطور است. من، آن‌ها و یک دنیا بازی نیمه‌کاره‌ی روزانه، حرف‌های نزده‌ی شبانه. اما تصویر زیرین همیشگیِ این قصه، چشمانِ سبز خندانی‌ست که مارا می‌پایند. مهربانانه‌ترین روح زنانه‌ی دنیاست که با وسواسی عجیب در پی حمایت از کودکانش است. تصویری زیبا، مانند فیلم‌های کلاسیک ولی تمام رنگی، از مادرانگی محض. از یک دنیا مهربانیِ بی‌چشمداشت. و من و آن‌ها می‌دانیم که چقدر خوشحالیم. 

-  تابستان که تمام می‌شد و هرکدام از ما با کوله‌باری از بازی‌های تمام نشده به سر درس و مشق خود باز می‌گشتیم، همچنان تصویر خانواده‌ای زیبا در خیالم نقش داشت. دو پسرِ گرد و خاکی با توپی پلاستیکی در بغل به خانه می‌آیند، دختری کوچک درحال بازی‌ست، پدری شریف که با عشق به همسرش نگاه می‌کند و مادری. مادری که با لبخند بافتنی می‌بافد، برای روزهای سرد زمستانی، خیلی سرد، خیلی تاریک. 

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

بازهم در آغوشش بکش

من آدم هم‌دردی نیستم. در مواقع اضطرار، غم و مصیبت مثل دیوار می‌شوم، بی‌صدا. گاهی که تصمیم می‌گیرم حرفی بزنم محض دلجویی یا تسلی، اوضاع را به مراتب بدتر می‌کنم. پس بازهم تصمیم می‌گیرم که صحبتی نکنم، بی‌صدا. تسلی‌بخش بودن، قدرت آرام‌بخشی، خودش یک هنر است. یک قابلیت استثنایی که در هر آدمی پیدا نمی‌شود. استعدادی خاص است که به افرادی خاص تعلق دارد.

اما هم‌چنان از لحاظ من هم‌دردی و تسلی تعارفِ یک دست‌مال کاغذی‌ست و به آغوش کشیدنی گرم و محکم. نه بیشتر و نه کمتر. 

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

در آغوشم بگیر

بیایید دوست‌داشتنی‌های زندگیمان را بغل کنیم. بیایید فیلم‌های عزیزمان را در صندوقچه‌ای امن بگذاریم. بگذارید کتابهایم را بغل کنم، به پستوی خانه ببرم. بیایید پوسترها، نمایشنامه‌ها و مقاله‌های به‌یاد ماندنی را مروری دوباره کنیم، جایی امن چالشان کنیم. بگذارید خاطره‌هامان را،‌خاطره‌های سیاه و سفید را، فرودگاه مهرآباد را، چمدان‌های باز شده با عطر دیور را، پیکان‌های چهل و دو را، کاست‌های قدیمی‌ را جایی در مخفی‌ترین اتاق‌های ذهنمان تلنبار کنیم، دربش را قفل کنیم و کلید را ببلعیم. 

این دیوانگان به این‌ها هم رحم نکرده‌اند. به بغل‌کردنی‌هایمان. 

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

بی-خیال

راه افتاده‌ام چراغ به دست از این سرِ وب تا آن سر که خبری خوب پیدا کنم شاید، به امید لبخندی ساده. بسنده می‌کنم به پس‌خبر گلدن گلوپ و اسکار و دیگر هیچ. می‌بندم صفحه‌ی فیدهایم را و می‌نشینم خیره به مونیتور. به یاد می‌‌آورم روزهایی را که هرچند بازهم همه‌ی خبرها خوب نبود، اما نوید کورسوی امیدی می‌داد. هنوز صفحات باز می‌ماندند به هوای رسیدن خبری خوش، شادی بخش. 

بی‌خیال! مادامی که هستند مردمانی در این خاک که برای ارتفاع سکه‌های طلای خود حرص می‌زنند، تا هستند تاجرانی که بالارفتن قیمت دلار و سکه برق شادی به چشمهایشان هدیه می‌کند - به بهای تیره‌بختی همسایه- این خبرها را باید خواند. و خوشحال بود از این‌که هنوز انگشت‌شماری انسان‌های خوب هستند که شب را در خانه‌ی خود صبح می‌کنند نه در سلول‌های نمناک. 

بازهم بی‌خیال! پیپی چاق می‌کنم و منتظر می‌نشینم. این‌بار نه به امید خبری خوب، که به امید روزنه‌ای برای فرار. شعار این سرزمین همین است: سیب‌زمینیِ آب‌پز خوشمزه‌ترین غذای دنیاست! 

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

زندگی جای دیگریست

هر روز که می‌گذرد بیشتر جای خالی گودر را احساس می‌کنم. جایی برای همخوان کردن شادی‌هایمان، غصه‌ها و قصه‌هایمان. هرروز که می‌گذرد و شادی‌ها و غم‌های باهم‌دیگرمان مثل نمودار سینوسی هر روز جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند، جای آن صفحه‌ی دوست‌داشتنی سفید با هِدر آبی خالی‌تر می‌شود. جای سادگی‌هایمان، دیوانه‌بازی‌ها. جای تکرار مکرراتِ همیشه نو. جای همخوان کردن چیزهای دوست‌داشتنیِ هرروزه.

با رفتن گودر-برعکس آن‌چه فکر می‌کردم- هرروز دوست‌داشتنی‌های روزانه‌ی کمتری را می‌بینم.

زندگی جای دیگریست.


پ.ن: عنوان از عنوان کتابی از کوندرا

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

رو-برو

- آدم‌های متوسط همیشه متوسط هستند، حتی اگر کارهای خارق‌العاده‌ای انجام دهند. برعکس، آدم‌های خارق‌العاده، خارق‌العاده هستند، حتی اگر تمام عمر بنشینند روی کاناپه‌ی کوچک ته اتاقشان و به روبرو خیره شوند.

- به اندازه تمام آدم‌های روی زمین راه هست برای گند زدن به موقعیت‌هایی که توی زندگی داری و می‌توانی در صورت استفاده از آن‌ها یک عمر دلخوشی برای خود تضمین کنی. 

- آدم‌هایی هم هستند که خالی‌اند از هر نگرانی و دوربینی. گاهی چه حسرت‌برانگیز می‌شوند. 

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

پر-هیز

هیچوقت فکر نمی‌کردم مجبور به گرفتن رژیم غذایی باشم. اما این اتفاق داره میفته و این واقعیت رو به من نشون می‌ده که مراقبت از جسم بخشی از پختگی آدمهاست. 

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

خیره-سری

نامجو برای ما دهه‌ی شصتی‌ها مثل داریوش می‌مونه برای دهه‌ی چهل و پنجاهی‌ها. انگار که دست می‌گذاره همونجایی که  درد داریم و فلان. همون سوزی رو داره که باید. نمکیه به زخم، دردیه که لذت داره.