۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

لب - خند

به تزلزل يك اتفاق ِ عادي ِ هميشگي ، مي توان محكم ترين رشته ها را به پنبه اي اعلاء تبديل كرد ! براي درك استحكامات، همين اتفاقات ِ ساده و بي معني بس است... و بعد تنها لبخندي مي مانَد به لب از اين همه بازي روزگار و حسادت ِ زمان !ء

۳ نظر:

G گفت...

چرا تاریخ از تجربه های تلخش درس نمیگیره و انقدر دوست داره باز هم آدمهای نازنینی رو برای رسیدن به همون تجربه های قبلی فدا کنه؟ شاید تاریخ امیدواره..شاید هنوز باور داره که میشه خیلی ساده تر از این حرف ها درهای قفس ها رو باز کرد نمیدونم نمیدونم..اما این پیر امیدوار هنوز آدمهای این دنیا رو نشناخته و نمیدونه هرچی جلو تر میرن..حریصتر میشن.
این روزها همش یاد این شعر شاملو میافتم..و به خودم میگم...تکرار زشتیها بزرگترین گناه بشریته
"دهانت را میبویند مبادا که گفته دوستت میدارم.
روزگار غربیست نازنین
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
درین بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبار سرود وشعر فروزان میدارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غربیست نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذر گاهها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غربیست نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند.
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غربیست نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد."

G گفت...

dar zemn ali minevsii entezari.;)

hmmm... گفت...

آرامش و لبخند را زمانی که شهر در آتش جنگ و انسانیت گریزی بود از یاد بردم ... در مورد کلمات آشناتری سخن بگو