گاهی ناگزیری که فرو روی
در اعماقی که هیچ صدایی نیست
تا شاید نبینی
نشنوی
و به فکر فرو نروی
اما زندگی همیشه آنگونه نیست که در گلبرگ گلها میدیدیم
گاهی زندگی
اردی-بهشتی غریب است
بهاری ناشناخته
که با هر تیک-تاک عقربهی بزرگ ساعت دیواری
تورا به حقیقتی رهنمون میسازد
که به خاطرش خود را، آرزویت را
به سنگ پارهای بستی
و پرتابش کردی در قعر دریا، اقیانوس
و تنها مونست شاید، تار موهای سفیدیست
که هریک
رنگ باختن رؤیاییست
پایان قصهایست
۱ نظر:
می اندیشم آرزوهایمان آنقدر عزیز هستند که نخواهیم ازشان دل بکنیم. چه خوب است که ناامیدی را بر سنگی ببندیم و پرتابش کنیم به قعر اقیانوس. برای رسیدن به آرزوهایمان بایستی مبارزه کنیم.
ارسال یک نظر