۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

این شب، شب ِ لعنتی

شاید سال‌های بعد بنویسند از ما، از نسل ما که بی‌شمار بودیم اما تنها. که آرمان‌گرا بودیم بی هیچ خواسته‌ای زیاده از حد. که قدری بخت و اقبال می‌خواستیم فقط از این دنیا. که عاشق وطن بودیم درشب‌های مستی ِمهاجرت. که "راک" گوش می‌دادیم و می‌رقصیدیم. که اشک می‌ریختیم برای سرخوردگی‌هامان، حقارت‌هامان
که دوست می‌داشتیم از روی ناچاری و نفرت می‌ورزیدیم برای آن‌که زنده بمانیم. که دنیای مجازی را زندگی می‌کردیم، که دلهره را، هراس را، بی‌نام و نشانی را زندگی می‌کردیم. که غریب بودیم در خانه‌ی خود. فریاد می‌زدیم بی آن‌که فهمیده شویم، حتی کلمه‌ای. که هیچ نداشتیم جز آغوش‌های لرزان ِهمدیگر برای دقایقی هق-هق شاید ... و فریاد می‌زدیم: از این ناگزیری که من هستم، تو هستی ... آی مردم تاریخ! ناگزیر بودیم، می‌فهمید؟ ناگزیر... اصلآ می‌دانید؟ ما کلآ از همان اول هم اشتباهی بودیم.

هیچ نظری موجود نیست: