بدیش این بود که همهشان چیزی داشتند که آدم را متاثر میکرد. آدم نمیتوانست راستی راستی از آنها منزجر شود. انسانیت آدم را یاد آن مردکه آل کاپون میانداخت، که چون یک بلیت بیمقصد در دست داشت میخواست به همه قطارها سوار شود. با عجله از یک قطار به قطار دیگر میپرید تا از بلیطی که خریده بود هرچه بیشتر استفاده کند. عاقبت این چکیده انسانیت سر از شاشگاه ایستگاه راه آهن زوریخ درآورده بود و خیال میکرد در دانمارک است. بیچاره! چه بسا روزی هم مائو یا دوگل را در شاشگاه زوریخ پیدا کنند که با یک بلیط نصف قیمت بیمقصد در انتظار رسیدن فطار سریع السیر تازهای هستند، که هنوز از خط خارج نشده باشد
خداحافظ گری کوپر/رومن گاری/ترجمه سروش حبیبی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر