۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

همین آدمای معمولی

آقا یکی بیاد از بلاتکلیفی فیلم بسازه، کتاب بنویسه یا هرچی! شعر بگه. هرچی آدم بسازه، بنویسه از این فلاکتِ بزرگ کمه،‌والا کمه! همیشه فکر می‌کردم چیزی می‌شم. یه آدمِ درست و حسابی، معروف یا هرکوفتی که بشه اسمش رو گذاشت آدمِ موفق، هرچیز و هرکسی غیر از اینی که الان شدم. کلاً هرچی فکر کرده بودم از بچگی یه‌چیز دیگه‌ای شده الان، کلاً سناریو عوض شده انگار. نه این‌که همش بدتر از اونی باشه که من فکر می‌کردم یا دوست داشتم بشه، ولی همه‌‌ش روی هم رفته یه چیز دیگه‌ست. اگه همین الان یه دوربین بیارن فیلم بگیرن از یه‌روز زندگیم و ببرن نشون همون آدمی بدن که پونزده سال پیش بودم نمی‌شناسه، به‌جا نمی‌یاره، به‌خدا که اصلاً قفل می کنه! از بس که فرق دارم با اونی که فکر می‌کردم قراره بشم. شاید چون کلاً دنیا هم اونی نیست که من انتظار داشتم، خیلی ساده‌انگارانه لوکیشن‌های نقشِ این سن و سالم رو تصور می‌کردم. واسه همینه که می‌گم بد دردیه این "بلاتکلیفی"!‏ ندونستنِ این که کجا وایسادی و کجا می‌ری؟ اصلاً چرا این‌جایی و چرا اینطوری؟
آقا بازم می‌گم بیاید بیشتر بنویسید از این وضعیت آدما که کم نیستن آدمایی که چه از لحاظ زندگی بیرونی و چه توی خودشون یه‌جورایی محکومن به منتظرموندن واسه هزار و یکی پارامتر محیطی. همین آدمای بلاتکلیف دور و بر خودمون!‏

هیچ نظری موجود نیست: