۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

الف- یا- دال- الف- دال

- از کودکی کتاب‌خوان بوده‌ام. یا بهتر بگویم عاشق "خواندن" بوده‌ام. از زمانی که خواندن بلد بوده‌ام و یادم می‌آید هر چیزی را- تأکید می‌کنم هر نوشته‌ای را اعم از کتاب یا آگهی فوت روزنامه‌ها- که فارسی بود می‌خوانده‌ام. نمی‌دانم این شوق از کجا آمده است. نقش ژِن و خون را که کناری بگذاریم، شاید یکی از دلایلش این بوده است که یک سال زودتر از هم‌سن‌هایم خواندن می‌دانستم. از همان‌جا این تواناییِ خواندن و نوشتن مرا قدرتمندتر از هم‌سن‌ و سالانم نشان می‌داد. لذت می‌بردم از داشتن توانایی‌ای که هیچ‌کس از دور و بری‌های هم سن و سال یا کوچک‌ترم نداشت. توانایی خواندن جای همه‌چیزی را گرفت در معادلاتِ قدرت کودکی‌هایم. جای زورِ زیاد رفقا، ماشین آخرین مدل پدر دیگری و یا حتی فوتبال بازی کردن را. برای همین است شاید که همچنان کتاب‌ خواندن جدی‌ترین سرگرمی-و حتی ملزومات- زندگی امروزِ من است.

- من نوشتن بلد نیستم. بی‌شک هرچیزی که می‌نویسم بلافاصله از خواندن دوباره‌ی آن ناامید می‌شوم. خواندن دوباره همان و ناامیدی از این‌که نویسنده‌ی خوبی شوم روزی همان. با تمام علایقم فکر می‌کنم نمی‌توانم آن‌چیزی را که واقعاً مدِ نظرم هست را به صورت نوشته در بیاورم. تقریباً هیچ‌چیزی را. به‌جز یکی دو مورد هیچ‌وقت از خواندن دوباره‌ی نوشته‌هایم لذت نبرده‌ام. اما باید اعتراف کنم لذت همان یکی دوبار آن‌قدر بوده است که بنویسم سال‌ها به امید آن‌که باری دیگر نوشته‌ای بخوانم از خودم که با دوباره خواندنش قند در دلم آب شود.

- بارها و بارها به این فکر کرده‌ام که همه‌چیزی را تعطیل کنم و بنشینم به خواندن و خواندن و خواندن. گاهی احساس می‌کنم تنها چیزی که در دنیا دوست دارم همین است، همین کار است. تنها چیزی‌ست که واقعاً می‌خواهم‌اش. طبعاً این فکر را که می‌کنم، به "نوشتن" هم فکر می‌کنم. به بَست نشستن و نوشتنِ هرروزه، شاید تنها کاری که خسته‌ام نمی‌کند هیچ‌وقت. خودم را تصورم می‌کنم که افتاده‌ام گوشه‌ی خانه‌ای تاریک و متروک، با تلنباری از لوازم عتیقه و بدردنخور، فهوه می‌نوشم پُشت سرهم و پیپم همیشه چاق است و طبعاً تایپ می‌کنم پشت کامپیوترم. چیزهای بدردبخور حتماً که همه می‌خوانندشان و منتظر خواندنشان هستند. تصویر رقت‌انگیزی‌ست، اما لذت‌بخش است. بعد بلافاصله پشیمان می‌شوم و به هزار دلیل منطقی برای انجام ندادن‌اش فکر می‌کنم. به پول فکر می‌کنم. به پول که نه در واقع به بی‌پولی. به این جمله‌ی کلیشه‌ی "مردم چه فکری می‌کنند؟" و از همه مهم‌تر به این‌که هیچ تضمینی نیست که در صورت بَست نشستن و نوشتنِ بی‌وقفه‌ هم، نوشته‌هایم خواندنی‌تر از چیزی که الان هستند از کار دربیایند. پس ابر بالای سرم را با حرکت دست پاره پاره می‌کنم و می‌چسبم به همان کارهای روزمره‌ام، کارهایی که قرارند روزی پولی برای من داشته باشند لابد، تا دستم به دهنم برسد و محتاج خلق نباشم و الخ. این تفکرات صد البته که تف تویشان. 

- گاهی هم دقیق می‌شوم در کارهای آدم‌های معروف یا آدم‌هایی که نزدیک‌ترند به فضایی که من دوست دارم باشم آن‌جا. آدم‌هایی که حداقل به‌نظر می‌آید همان کاری را می‌کنند که دوستش دارند. منظورم نویسنده‌ها یا روشنفکران به تنهایی نیستند: هر آدمی که موفق است و من اعتقاد دارم برای این موفق است که عاشق کارش است. موفق است چون همان کاری را می‌کند که عاشقش است. اما چیزهای دیگری هم دستگیرم می‌شود از این عمیق شدن در زندگی این آدم‌ها. آن‌ها به‌طرز وحشتناکی سختکوش هستند، و اگر این‌طور نباشند به طرز غریبی خوش‌شانس‌‌اند. با تشکر از خلقت و سرنوشت از هر دوی این موارد ذره‌ای -بازهم لازم است تأکید کنم ذره‌ای- بهره نبرده‌ام. پس بازهم بر می‌گردم به استدلال‌های کاملاً منطقیِ خودم: حرف مردم، بی‌پولی و ترس از محبوب نبودن. این‌طور راحت‌ترم. 

- زندگی سراسر حل مسئله است. این عنوانِ کتابی از پوپر است. من طرفدار سرسخت این جمله‌ام. ار کتابش آن‌چنان چیزی سر در نیاوردم، اما برای همین عنوانِ زیبا، این کتاب اغلب سوگلی کتاب‌هایم بوده است. مدت‌ها می‌نشینم و به این فکر می‌کنم که چرا؟ چطور؟ و چه موقعی؟ این مسئله‌ی هرروزه‌ی من است. گاهی این سؤالات همان یک کلمه‌ هستند و گاهی جمله‌ای می‌شوند: چطور می‌شود از خوردن بستنیِ پیش‌کشی در زمستانی سرد لذت برد؟ 

۳ نظر:

ناشناس گفت...

http://1pezeshk.com/archives/2012/03/elizabeth-gilbert-on-nurturing-creativity.html

حوا گفت...

چطور میشود از بستنی لذت نبرد؟؟ بنویس. تنها راه نجات ما همین است.

Ente گفت...

آره باید نوشت. والا حناق می‏شه