۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

قفل- شکسته

- یک موقعی بود که دوره افتاده بودم توی "لیکورشاپ"ها و "واین وِرهاوس"ها و هرچیزی که از پول پیزوری دانشجوییام مانده بود خرج یک بطری ناقابل میکردم و تمام. برای این کارم دلیل قاطعی داشتم، دلیلام هم این بود که کار دیگری به ذهنم نمیرسد. قفل کردهام و باید یکجوری این قفل بشکند. به تمام معنا رسالت دیگری در زندگیم نمیدیدم، جز لیکورشاپگردی چند ساعته و ترتیب یک باتل را دادن، شبها خیره به مانیتورِ لبتاپ و گودرگردی. گودرگردی خاموش. سال چل، چل و دو بود به گمانم.

- بعدها که قفلاش شکست، تازه به صرافت این افتادم که به زندگی عادی برگردم. پسلرزههای قفل شدن سنگین بود اما. هرازگاهی باز بیاختیار خودم را درحالیکه قفسهای پر از بطری را شخم میزدم دستگیر میکردم. اما کار از کار گذشته بود. حالا همهی اینها بماند، وای از آدمها و روابطشان. حالم را بد میکردند آدمها. روزها و شبها میشد که در اتاقم مینشستم بی هیچ رفت و آمدی. سکوت کامل و بله، حق با شماست، اینها علائم افسردگیست. 

- روزهای اینچنینی، نه حالا حتماً به همین سبکاش را خیلی از ما داشتهایم. کم یا زیاد قفل شدهایم گاهی. بعضیهامان قفل میمانند برای همیشه- چه اسمهایی که باید سلام کنم بهشان از همینجا- و خیلیها هم در میآیند از بحران، له و لورده، خُرد و خراب، اما    آبدیده. حالِ این آدمها خریدنیست. بی هیچ چک و چانهای آدمهای متفاوتی از آب در میآیند. 

- از آن روزها شاید زیاد نگذشته باشد، اما خودم را یک قفلشکسته میدانم. اما روزهایی هم میشوند که گاهی دلم تنگ میشود برای آن بیعاری محض و تمسخر دنیا و مافیها. هنوز هم گاهی به این فکر میکنم که چگونه بوده است که همهی دنیا به آنجایم بوده است. این روزها، و شاید همیشه به این خصیصهی آن روزها احتیاج مبرمی دارم. 

- درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت.  این جملهای از کتاب دوست داشتنی "لیدی ال" رومن گاریست. 





هیچ نظری موجود نیست: