خواب دیدم در یک شهر اروپایی-به گمانم آتن بود- گشت میزنم. ناهارم را خوردهام و سرخوش از غذای خوب سلانه سلانه به همهجا سرک میکشم. بعد یکهو صدای سوت پلیس را میشنوم و فرار چند نفر به سرعت برق و باد از کنارم. ردِ یکیشان را که دنبال میکنم میبینم پناه گرفته است زیر راه پلهای تنگ و تاریک. به سمتش میروم. پسرکی خارجیست، با موهایی ژولیده و بقچهای کوچک در دست. چشمان سیاهش دو-دو میزند از خستگی. دستش را میگیرم و با خودم همراهش میکنم. به کجا؟ نمیدانم. اما تصویر کات میشود. تصویر بعدی خانهایست پر از آدم، شلوغ و پرهیاهو. صدای موزیکی از دور میآید. و من نشستهام با پسرک- که اینجا سنش بیشتر بنظر میآید- و گپ میزنیم. به زبانهای مختلف، انگلیسی، فرانسه، یونانی و هرچیز دیگری که فکرمان میرسد. انگار که چیزی به ذهنم رسیده باشد میپرسم: راستی، اهل کجایی؟ میگوید افغانستان! و من میزنم زیرخنده و به فارسی میگویم که ای وای! فارسی حرف بزنیم پس! از اینجایش بیمعنا میشود خواب تا جایی که از خواب میپرم درحالیکه پیک میزنیم به سلامتی هرات، به سلامتی شیراز، به سلامتی کابل، به سلامتی چالوس و الخ. و گریه میکنیم، برای بیسرزمینیمان لابد.
پانوشت: عنوان از فیلم آنجلوپولوس Eternity and a Day . برنده جایزه کن سال نود و هشت. خوابم انگار تکهای از آن فیلم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر