۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

نارون

خواستم شعری بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ پیش‏داوری
ناگهانی
تنها تو، آری تو
همچون شاخه‏ی نارونی در باد
در قافیه‏های من به رقص آمدی

خواستم قصه‏ای بگویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی هیچ اسطوره‏ای، قهرمان
قصه‏ای جاری بر سرِ زبانم
ناگهانی
بازهم، آری اعتراف می‏کنم، بازهم
تنها تو
چون قهرمان کولیِ داستان های اسطوره‏ای
بر کلماتم به رقص آمدی

خواستم خاطره‏ای گویم
بی‏فکر، بی‏نشان
بی پرده، بی اغماض
خاطره‏ای منقوش بر ذهنم
ناگهانی
می‏دانم که می‏دانی
بازهم خاطره‏ی تو
همچون موسیقی بی‏توقف زندگی
بر افکارم به رقص آمدی

این داستان، حکایت هرروزه‏ی ذهنی‏ست
که از تو سرشار شده است

هیچ نظری موجود نیست: