بیفکر، بینشان
بی هیچ پیشداوری
ناگهانی
تنها تو، آری تو
همچون شاخهی نارونی در باد
در قافیههای من به رقص آمدی
خواستم قصهای بگویم
بیفکر، بینشان
بی هیچ اسطورهای، قهرمان
قصهای جاری بر سرِ زبانم
ناگهانی
بازهم، آری اعتراف میکنم، بازهم
تنها تو
چون قهرمان کولیِ داستان های اسطورهای
بر کلماتم به رقص آمدی
خواستم خاطرهای گویم
بیفکر، بینشان
بی پرده، بی اغماض
خاطرهای منقوش بر ذهنم
ناگهانی
میدانم که میدانی
بازهم خاطرهی تو
همچون موسیقی بیتوقف زندگی
بر افکارم به رقص آمدی
این داستان، حکایت هرروزهی ذهنیست
که از تو سرشار شده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر