بهتر نبود مرتضوي ميموند همون جاي قبليش ؟ حداقل يه مقدار بيشتر توي چشم بود ... الان كيه كه حداقل حواسش باشه داره كجا سر ِ كيو زير آب مي كنه
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
ندامت-خانه
كاش اين كارشناسانِ -بازجوهاي محترم - آقايون اصلاح طلب كه اين قدر منطقي اين سردمدارایِ اصلاح طلب و آشوبگر رو كه يه عمر براي عقيدشون زحمت كشيدهاند رو راضي ميكنند كه بگن غلط كرديم و هرچي گفتيم دروغ بود و اومديم اينجا تازه فهميديم قضيه چي چي بوده ، يك ساعت توي روز مي آوردن تلويزيون از همون بحثا ميكردن با مردم كه ديگه اينا اينقد نترسند از الله اكبر ما ، از لباس سبز ما، از اينترنت ما، از اس ام اس ما، از نگاهِ ما، از خشمِ ما!
پي نوشت:
در ضمن هيچوقت فكر نمي كردم اين واقعيت ِ هميشگي كه هر انقلابي فرزندان ِ خودش رو مي خوره اين قدر توي ِ اين دوره زمونه واضح و عريان اتفاق بيفته و اين آقايونم با اين همه ادعا و اين همه امكانات ِ ارتباط جمعي ، خودشون حاليشون نشه اصلا كه چه هيزمي تو آتش ِ سوختن ِ خودشون دارن ميريزن !
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
آپديت-زنداني
ء"بازجو اطاقش را عوض کرده بود. همان بازجوئی که بارها گفتهام خیلی باهم دوست هستیم. کنار میز اطاقش دو دستگاه کامپیوتر وصل به اینترنت بود. لب تاپ خودم را هم که شبِ دستگیری از منزل آورده بودند کنارش دیدم. ناخودآگاه آهی کشیدم. بازجو پرسید چرا آه؟ گفتم یاد وبنوشت افتادم. که دو ماه و ده روز است از آن بیخبرم... یک وقتی سایتم جزئی از خانوادهام بود. بازجو گفت از همین امروز میتوانی از همینجا آن را بنویسی و منتشر کنی. برای یک لحظه شوکه شدم. دیدم شوخی نمیکند. فکر کردم این هم تجربهای است. تجربهی وبلاگنویسی از داخل زندان "
وبنوشت آپديت شد! ولي كي باور ميكنه؟
۱۳۸۸ شهریور ۳, سهشنبه
از بالا-از پايين
صحنهاي را مجسم كنيد كه درست وسط يك استوديوي خالي، سكويي گذاشتهاند و دوباره بالاي آن سكويي ديگر دقيقاً عمود به ستون. آقاي عكاس هم درازكش دارد از آن بالا به پايين نگاه ميكند . در حقيقت از بالا به كسي - تو بگو معشوقي - نگاه ميكند. چيزي نميبيند جز نقطهاي و گاهي خطي كج و معوج از بدن او. آشفته ميشود . بعد مي آيد پايين از روي سكو. اول دستي به كمر و ديگري بر چانه ميزند. متفكرانه به او نگاهي مياندازد . بعد شروع ميكند آرام آرام نزديك شدن به سوژه - معشوق -. و دستها را باز ميكند و درست مثل بالرينهاي فرانسوي شروع به رقص ميكند به دور او به احترامِ اين همه زيبايي. و از شدت ذوق - تو بگو عشق - نزديكتر ميشود و حلقه ميكند دستها را به دور او. احساس ميكند گرمايش را، احساسش را و وجودش را ... عكاس از سكو ديگر استفادهاي نميكند جز براي تكيه زدن به آن .
انگار حالِ ما، حالِ اين عكاس است با او و با آنها.
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سهشنبه
بي-كلام
و چه سادهاند آنان كه ميپندارند كه چون بهشتي هست اينجا ، ديگر جهنمي نيست . در چشم برهمزدني ، زندگي تنها تقلاييست براي نفس كشيدن، زير خاك مدفون نشدن.
جهنمِ سوزان را اميد، تنها موسيقيِ بيكلاميست از حنجرهاي خاموش، صداي خفهسازي وجدآور از ژرفاي سياه جهنم ِ عظيم . تا مگر روزنهاي يابي به بيرون از اين جعبهی سربيِ سنگين... بيهيچ حرفي يا كلام.
۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه
خن-ده
بهشت همین جاست. روی این تخت یک نفرهٔ همیشگی ، چسبیده به دیوار. زیر همین سقف کوتاه ... وقتی تو هستی، وقتی تو می خندی
۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه
شاد-كامي
پروفسور براي اين همه ناملايمات دروني اش به دنبال دليل بود. مصمم بود واشكافيِشان كند از اين همه نشانههاي نا اميدي و مرگ. از سالهاي كودكي شروع كرد. تمام خوبيها و بديهايش تا رسيد به ديروز، به امروز. پروفسور به نتيجهاي رسيد: تمام آنجه امروز با اسم واقعيت پيش رويش قرار دارد، همان قصههاي دستنيافتني و شيرينِ كودكياش هستند. آن روزها تنها تماشاگري مشتاق بر وقايعي دوردست بود، اما امروز او خود جزيي از اين افسانه است... نمايشي كه تماشايش مستاش مي كرد از اوجِ شادكامي ولي قبول ِ نقش در آن نفس اش را مي گيرد. پروفسور آرزو كرد كه ايكاش يا تماشاگر ميماند يا نقشي متفاوت قبول ميكرد.
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
خفه-گي
يك نفس عميق ميكشم، حَبسش ميكنم در سينهام. بينيام را هم سفت مي گيرم و يكهو ميرويم زير آب. او هم آن بالا نشسته است - نه! دراز كشيده است روي تخت غول پيكرش - و مرا تماشا ميكند. فشارِ انگشتِ شستاش با ملايمت روي شانهمان است. تو بگو ساعت ِ شماته دارِقديمياي هم در دست دارد و مقاومتِ ما را اندازه ميگيرد، با لبخندي تمسخرآميز گوشه لبش. زير لب ميگويم: بس است ديگر پدرجان! بالا بيايم؟ خفه شدم از بيهوايي، خفه ...!
و او در جوابم تنها سري تكان ميدهد كه يعني "نه"! با همان لبخندِ كمرنگ گوشه لبانش.
دقيقاً همين حال است، نه بیشتر و نه کمتر.
۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه
بر-داشت
آدم ها نه فقط عادت مي كنند چيزهاي ثابتي را با رنگ وشكلي مناسبِ زمان و مكان همواره تكرار كنند، بلكه به اين كه چه برداشتهايي از حوادث داشته باشند نيز عادت ميكنند. اولي را شايد بتوان تغيير داد اما دومي را هرگز.
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
ميخ-كوب
يك عمر، همان يك ثانيه ميخكوب شدن است. در يك لحظه خالي شدن است از همه چيز، همهكس، همه باورها، داشتهها و نداشتهها. بعد از اين لحظه -به تمامِ معنا يك لحظه - تو ديگر پير شدهاي ، به اندازه يك عمر.
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه
خاك-استر
انگار كه نشسته است آن بالا. نه ! روي تختي پاها را دراز كرده است. شاخهی انگوري در دستش، و با دست ديگر فرمانِ نابودي نسلي را ميدهد. نسلي كه خود سالهاست كه مرده است، سوخته است. پدرجان خاكسترهاي نسلمان را به باد ميسپارد. بادي نه براي فراموشي كه براي يادآوري. يادآوريِ آيندگان، فرزندان اين نسل. گويي او هم ميخواهد ما را - تو بگو خاكسترهامان را - فراري بدهد از چنگال اين زمانه بيصفت. ميداند كه به خاكسترهايمان هم رحم نخواهند كرد.
۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه
شكر-تلخ
اين طور نيست هميشه كه شكر، طعم تلخي را به شيريني تبديل كند. بعضي تلخيهاست كه با مزرعهاي نيشكر هم كوچكترين طعم شيريني نميدهند كه هيچ، تلختر و تلختر هم ميشوند.
تا به حال شده است از واقعهاي شيرين، سخت غمگين و افسرده شويد؟ اين جا كسي نشسته است كه تلخ است و عبوس. و اين مهم نيست كه امروز روزِ خوبي داشته است يا نه - گيرم كه تو ميگويي داشته است - اما او همچنان تلخ است و ترشروست.
اشتراک در:
پستها (Atom)