مطلقاً هیچ احساسی ندارم. تهِ دلم دیروز خالی شد موقع پیادهروی وقتی حس کردم
تمام وابستگیام به این خاک، یکهو، در چشم بههم زدنی دود شد و رفت هوا و توی خودم داد زدم: "مطلقاً هیچ احساسی ندارم"! مثل اینهایی که صبح از خواب بیدار میشوند و بیناییشان را از دست دادهاند، هول برم داشت. هیچ
اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. داشتم پیاده کز میکردم خیابان ولیعصر را که همیشه
برایم تجلی احساساتم بود و ناگهان فکر کردم انگار در غربتم. چند ثانیهای ایستادم،
به دور و برم نگاه کردم، سعی کردم بویی بکشم. بوی آشنای "خانه"، تهماندههای
آن، به مشامم خورد. قدری خیالم آسودهتر شد. راهم را ادامه دادم. به کجا؟ نمیدانم.
۱ نظر:
یک وقتی هم می آید که حسرت قدم زدن در ولی عصر را می خوری...
ارسال یک نظر