۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دست بردار

مطلقاً هیچ احساسی ندارم. تهِ دلم دیروز خالی شد موقع پیاده‌روی وقتی حس کردم تمام وابستگی‌ام به این خاک، یک‌هو، در چشم به‌هم زدنی دود شد و رفت هوا و توی خودم داد زدم: "مطلقاً هیچ احساسی ندارم"! مثل این‌هایی که صبح از خواب بیدار می‌شوند و بینایی‌شان را از دست داده‌اند، هول برم داشت. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. داشتم پیاده کز می‌کردم خیابان ولیعصر را که همیشه برایم تجلی احساساتم بود و ناگهان فکر کردم انگار در غربتم. چند ثانیه‌ای ایستادم، به دور و برم نگاه کردم، سعی کردم بویی بکشم. بوی آشنای "خانه"، ته‌مانده‌های آن، به مشامم خورد. قدری خیالم آسوده‌تر شد. راهم را ادامه دادم. به کجا؟ نمی‌دانم. 

۱ نظر:

سحر گفت...

یک وقتی هم می آید که حسرت قدم زدن در ولی عصر را می خوری...