- امروز گربهمان مُرد. یا بهتر
بگویم راحت شد. کتک خورده بود تا سرحدِ مرگ، بچه سقط کرده بود و از کمر به پایین
فلج. یک کلیه نداشت و مثانه هم. زندگی نباتی میکرد توی سبدش. هرازگاهی که چشم باز
میکرد نمیتوانستی حدس بزنی میخواهد بماند یا میخواهد راحتش کنی. آخر به اجماع
رسیدیم که میخواهد برود، راحت شود از دنیای آدمهای متمدن.
- آمدم که بِبرَمش
دامپزشکی. توی سبدش بود طبق معمول و مُچاله. نَفَسکی میکشید. سوگواران هم کنارش و
بیدل برای مشایعتاش. ناگزیر من و نون با لیلی رفتیم برای راحت کردناش. سبد را
که برداشتم تا سه طبقه را پایین بروم، هفت-هشت ماهِ عجیبِ بودناش را مُرور کردم. آرام
پایین میرفتم و نمیخواستم به ماشین برسم به گمانم. هر پله، خاطرهای.
- دکتر که آخرین معاینهها
را کرد و مطمئنمان کرد که کَت-وُومن سابق و محبوبمان قادر به راه رفتن نیست که
هیچ، نفس هم نمیتواند به راحتی بکشد، تصمیممان را گرفتیم. آخرین خداحافظیها.
نون در گوشش میخواند که دنیای آدمها همین است و ببین ما را که ناگزیریم
–ناگزیر؟!- بمانیم. گربه رفت، گربه مُرد. نه از بس که جان نداشت که از بس که ما
آدمها، آدمیت نداشتیم.
- ورقهای امضا کردیم و
راهنمایی شدیم برای پرداخت هزینهی رفتنش. در حصار آدمهایی مهربانتر از صبحی
بهاری و تسلیدهندگانی قهار. عجبا که چه رفتنِ ارزانی. یک فاکتور چاپ کرد متصدی
مربوطه، اسم لیلی رویش که شرح خدمات "مرگ سبز" در آن درج شده بود.
پانزده هزار تومان، پول یک پیتزای قارچ و سالامی شاید. چه اسمِ مناسبی. چه راحت و
چه ارزان. کاش رفتن ما هم به همین سادگی باشد. به متصدی بگوییم راحت میخواهیم
بشویم، و فاکتوری بگیریم از دستش با اسمِ خودمان رویش برای دریافتِ خدمات مربوط به
"مرگ سبز" یا هر رنگ دیگری و برویم به همین راحتی -حداقل دکتر اینطور
میگفت- بدون درد. مثل گاز زدنِ بُرش پیتزای سالامی و قارچ مثلاً.
- فاکتور را نگاه
داشتهام. نه بهرسم
سوگواری. برای آنکه بعدِها یادم بیاید چقدر آدمها میتوانند وحشتناک باشند که
سرنوشتِ گربهای بیآزار را به جایی برسانند که فاکتور "مرگ سبز" برایش
صادر شود و ما که دوستش داریم بایستیم و مرگاش را ناله کنیم.
- هفتهی پیش سرِ شام ازم پرسید بعد از بیرون آمدن از ارتش میخواهم چهکار کنم. میخواهم باز در همان دانشکده تدریس کنم؟ اصلاً میخواهم باز تدریس کنم یا نه؟ میخواهم برگردم رادیو و کارِ یکجور مفسر را بکنم؟ من هم جواب دادم به نظرم میرسد جنگ هیچوقت تمام نمیشود، اما اگر دوباره صلح شود مطمئناً دوست دارم گربهای مرده باشم. خانم فِدِر فکر کرد دارم شوخی میکنم، جوک میگویم. از آن شوخیهای پیچیده و سطح بالا. به گفتهی موریل، او فکر میکند من خیلی فرهیختهام. فکر کرد حرفِ کاملاً جدی من از آن جوکهایی است که باید با یک خندهی سبک و آهنین جوابش داد. تصور میکنم خندهاش قدری حواسم را پرت کرد و فراموش کردم برایاش توضیح بدهم. امشب برای موریل گفتم در حکایات ذن آمده است که یک بار از استادی پرسیدند ارزشمندترین چیز در دنیا چیست، و استاد پاسخ داد گربهی مرده، چون هیچکس نمیتواند روی آن قیمت بگذارد. خیالِ م. راحت شد."
تیرهای سقف را بالا
بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار/ جی.دی.سلینجر/ ترجمهی امید نیکفرجام
۲ نظر:
تسلیت.
دیدن این صحنه های غم انگیز و دردآور تجربه ی خوبی نیست اما تنها حسنی که داره اینه که نسبت بهگرفتاری ها و غصه ها و مشکلات، ما رو آبدیده می کنه .
بیچاره حیوانات مظلومی که با عمر کوتاهشون و مرگ های زودرسشون توسط "نامردم ها" بازم به ما درس می دن!
ارسال یک نظر