khahesh ...amo midoni chi gof ...(296) ..... و مردي که از خوب سخن ميگفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بيحجاب به کوچه نميشد. چرا که اميد تکيهگاهي استوار ميجُست و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.
و مردي که آخرين تختهپارهي ِ کشتي را از دست داده است، در جُستوجوي ِ تختهپارهي ِ ديگر تلاش نميکند زيرا که تختهپاره، کشتي نيست زيرا که در ساحل
۶ نظر:
با خودم ميگويم:
«قصهی بيسروته!
من نبايد در فکرش باشم.
علتاش معلوم است:
بسکه لاينقطع از مُرده و از قاری
بسکه لاينقطع از گور و کفن، مرگ و عزاداری
شايد
صبح تا شام سخن ميگويند...
نه،
با کمي کوشش
از خاطره پاکاش خواهم کرد!»
اما
لحظهيي ديگر
اين رويا
باز ازنو!
لحظهيي ديگر و
پيمودن ِ اين راه ِ دراز
از نو!
□
راستي را
مختوم
من به تقدير و به پيشاني و اينگونه اباطيل
ندارم باور.
اگر از من شنوايي داری
ميگويم
هر کسي قطرهی خُردیست در اين رود ِ عظيم
که به تنهايي بيمعني و بيخاصيت است،
و فشار ِ آب است
آن ناچاری
که جهتبخش ِ حقيقيست.
ابلهان
بگذار
اسماش را
تقدير کنند.
□
حرف ِ من اين است:
قطرهها بايد آگاه شوند
که به همکوشي
بيشک
ميتوان بر جهت ِ تقديری فايق شد.
بيگمان ناآگاهيست
آنچه آسانجو را واميدارد
که سراشيبي را
نام بگذارد تقدير
و مقدّر را
چيزی پندارد
که نمييابد تغيير.
رود ِ سردرشيب اين را مفت ِ خود ميشمرد;
رود ِ سردرشيب
به همين ناآگاهي زندهست،
و به نيروی همين باور ِ تقديری
زنده و تازَندهست.
اينچنين است که ما هم ــ من و تو ــ
سرنوشتي اينسان مييابيم:
تو
غمين و ماءيوس
مينشيني ساعتها
سر سکّو
جلو ِ خانهی تاريکات
غرق ِ انديشهی بيحاصلي اين همه سال
که چه بيهوده گذشت;
و من
اين گوشه
در اين فکر ِ عبث
که بيابم جايي همنفسي:
غمگُساری که غمي بگذارم با او
باری از دل بردارم با او.
و در اين ساعت
رود
سرخوش از باور ِ تقديری آسانجويان
همچنان در تک و در تاز است;
که چنين باور
تا هست
عمر ِ آن بهرهکش ِ قحبه دراز است.
□
آه، مختومقلي
من گهگاه
سردستي
به لغتنامه
نگاهي مياندازم:
چه معادلها دارد پيروزی! (محشر!)
چه معادلها دارد شادی!
چه معادلها انسان!
چه معادلها آزادی!
مترادفهاشان
چه طنين ِ پُروپيماني دارد!
وای، مختومقلي
شعر سرودن با آنها
چه شکوه و هيجاني دارد!
نه!
من نميخواهم باشم
تنها
نوحهخواني گريان. ــ
ميبيني؟
کار ِ من اين شده است
که بيايم به اتاقم هر شام
و به خاموشي خورشيدی ديگر
کلماتي ديگر گريه کنم.
گاه با خود ميگويم:
«سهم ِ ما
پنداری
شادی نيست.
لوح ِ پيشاني ما مُهر ِ که را خورده؟ خدا يا شيطان؟»
bah bah ... merccc
hichi nemishe goft...sad bar khoondamesh...hey oomadam comment bezaram nashod...harf nadare....binazire...:)
khahesh ...amo midoni chi gof ...(296)
.....
و مردي که از خوب سخن ميگفت، در حصار ِ بد به زنجير بسته شد
چرا که خوب فريبي بيش نبود، و بد بيحجاب به کوچه نميشد.
چرا که اميد تکيهگاهي استوار ميجُست
و هر حصار ِ اين شهر خشتي پوسيده بود.
و مردي که آخرين تختهپارهي ِ کشتي را از دست داده است، در
جُستوجوي ِ تختهپارهي ِ ديگر تلاش نميکند زيرا که تختهپاره،
کشتي نيست
زيرا که در ساحل
مرد ِ دريا
بيگانه ئي بيش نيست
.....
man hameye khodayan ra lanat karde am, ham chenan ke mara khodayan.
va dar zendani ke az an omide goriz nist, bad andishane bigonah boode am ...
(amo-376)
hamash aliiiiiiii bood... chon hamash zire in saghfekotah gofte shode bood...
afariin...
ارسال یک نظر