۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

خانه‌ای از شب آکنده است

بعضی خانه‌ها هستند که خاصیتی فرازمینی دارند. نه اندازه‌شان مهم است نه شکل‌شان، تنها خاصیت آنها این است که عاشق می‌شوی،متنفرمی‌شوی در آن‌ها. در این خانه‌هاست که کوله بار خاطراتت را تا ابد جا می‌گذاری در انباری ِ تاریکش. در رؤیا و کابوس می‌بینی‌اش

و ناخود آگاه به یاد می‌آوری تمام تصاویرش

رؤیاها در چنین خانه‌هایی رنگ واقعیت به خود می‌گیرند

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

شبی تکراری

بازهم یخ می‌ریزد در لیوانش
و کمی ویسکی
تکان می‌دهد لیوان را از روی عادت
و مزه می‌کند تلخی را

بلند می‌شود، به سمت بالکن
خوب به بیرون نگاه می‌کند
و سیگاری می ‌گیراند
کام عمیقی می‌گیرد

لیوانش که باز خالی می‌شود
و سیگار را که خاموش می‌کند
هنوز چیزی عوض نشده است

هنوز هم اگر سنگ پاره‌ای ببیند روی زمین
با بغض، با کینه
به آن لگد خواهد زد

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

شب‌تاب

امروز هم مثل روزهای دیگر است. من تمام کارهای روزمره‌ام را انجام می‌دهم
بی کم و کاست
و با خونسردی

کره را روی نان با حوصله پخش می‌کنم
و پیپم را با دقت تمیز می‌کنم
و مقاله‌های روزنامه صبح را تک تک می‌خوانم

و شاید هم حتی کمی خوشحال به‌نظر برسم
و دقایقی هم باشند که بخندم
بلند و از ته دل

اما هنوز از اعماق دلم باور دارم
که بی‌خبری، از طاعون کشنده‌تر است

من گاهی مرگ را با خنده زندگی می‌کنم

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

رمزِ شب

بعضی رازها باید سر به مُهر بمانند برای همیشه، به قیمت ِ نشنیدن گوش‌هایت، ندیدن ِچشم‌هایت و حتی نتپیدن ِ قلبت

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

شب کوری

دختری که نقاشی می‌کرد
روزهایم را

حرف می‌زد
فردایم را

دختری که صدا می‌زد
افکارم را

زنی که بالغ بود
به عمر ِ تمام شب گردی‌های من، او



اویی که می‌دید
زیبایی‌هایم را

اویی که می‌خندید
هوس‌هایم را


دخترکی که می‌فهمید
درد را

و می‌گریست به پهنای صورت ِ من، او



اویی که می‌دانست
راز انگشتانم را

و می‌بخشید
گرمایش را
در محدوده تنگ ِ یک آغوش

هم او که زندگی می‌کرد ترس‌های من، او


دست‌های من دیگر نمی‌نویسند، تنها جستجو می‌کنند
پوستی را که از هر نوازشی
قلمی می‌ساخت از جنس انگشتانم
تا داستانی بیافرینند بی انتها، از روزگاری بی‌همتا

از دلداده‌گی‌های من و او



۱۳۸۸ آذر ۱۴, شنبه

نقطه شروع شب

از همان روزی که محاکمه خدا برای تمام بی‌عدالتی‌هایش در محکمه‌ای بی‌طرف ناممکن شد، عدالت مرده بود

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

شب ِ درد

ثانیه شماری که عقربه‌هایش به تندی حرکت می‌کنند

و روزهای دردی که تنهایی را به توان ِ آسمان هفتم می‌رسانند

به پایان می‌رسم، هرطور که نگاه می‌کنم به پایان می‌رسم با گذشت ِ این ساعت‌ها

و من، خوشحالم