- روزهایی هم هستند که شرمآورند بس که سیاهند، مثل شب. از دستشان باید پناه برد به دوستداشتنیها، کتاب یا یار.
- روزی روزگاری مردی بود که میرفت. کجا؟ نمیدانست. برای چی؟ نمیدانست. با چی؟ بازهم نمیدانست. این قصه، همین قصه. نه بیشتر، نه کمتر.
- برای اینکه هرچیزی جای خودش قرار بگیرد لزوماً لازم نیست جای درست آن را بدانیم. میتوانیم خودمان جای درستی برایش درست کنیم. احمقانه است، اما اغلب آدمهای موفق همینطوری موفق شدهاند.
- دوستداشتنیهایی هم هستند که ماهیت دوستداشتنی بودنشان به تردید است. به دور بودن. به مُرَدد بودن. گیرم که مازوخیستی، اما اصلاً هستند چون مُرَددند. بارها برشان میداری و نگاهشان میکنی و دوباره میگذاریشان سرجای قبلی. هستند توی ویترین و فقط تماشا دارند انگار. نه لذتی دارند و نه دردی.
- حال و روز اینروزهای من را - به سبک فلانی- میخواهید بدانید؟ هر کتابی دم دستتان بود بخوانید. فیلمها ببینید و به هیچ چیزی فکر نکنید.