تصویر پیشرویِ امروزم، چهرهی دخترکی کوچک اندام وبسیار سفید روی ِروسیست که موی کوتاه مشکی و بینی سربالایی دارد و به زحمت شانزده ساله بهنظر میآید. جشمهایش گِرد و زُل به من است و ابروهایش زیر چتری ِ موهای مشکی گُم شدهاست، و آخر هم نفهمیدیم شهرستان کوچکی که از آنجا میآمد چندصد کیلومتر با مسکوی معروف فاصله دارد. کیف ِ مشکیای دست دارد که انگار داشت ازهم میپاشید از آنهمه پُری
از درب که وارد شد چشمهایش نه به دنبال مُبلی میگشتند نه چیزی. چشمهایش دنبال جای امنی بودند انگار، گوشهای، کنجی خلوت. و لحظهای بعد گوشهی اتاق ِ شلوغ و بی مصرف وسطی پیدایش میکنم... نشسته، دفترچهای باز کرده پیش رویش و مینویسد، با سرعت
میپرسم چه مینویسی میگوید "کتابم" را ... یاز با بُهت میپرسم کتاب ِ "خودت" را؟ و آن موقع است که سرش را بالا میکند، نگاهی به سرتاپای من میاندازد و میغُرد که بله، کتاب ِ"من". و دوباره چشماش را روی خطوط روسی ِدفترچه میدواند
.بعد من فکر میکنم که همین است که من اینقدر دوست دارم قصههای روسی را
۱ نظر:
بنویس که وقتی تمام شود رقص عمر،پخش خواهد شد رد پا در هزاران هزار قطر خون
ارسال یک نظر