۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه


ما شش نفر بودیم، از کوچک به بزرگ
ولی‌ او تنها مانده بود،
نهال میکاشت در باغچه مان
و تنها،تنهای تنها به ما تزریق میکرد زندگی‌ را .

ما شش نفر بودیم، از بزرگ به بزرگترین
میدانستیم زندگی‌ چیست، چگونه می‌توان ایستاد بر شانه هایش،
و او همچنان تزریق میکرد به ما زندگی‌ را.

و حال، که گذشته است سالیانی، کهن شده است نهال دیروز باغچه مان،
او ثانیه‌های پیروزی‌هایش را مرور می‌کند،
به نهال دیروز در باغچه نگاه می‌کند و نفس طلب می‌کند از او،
هم او که لحظه‌های زندگیش را انگیزه داد تا تزریق کند به ما زندگی‌ را...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

نمی‌ دانم از کجاهای این احساسات پنهان باید گفت که ما را به ما می‌رساند و اساسا اشتباه است !! گاهی‌ آدم‌ها دوست دارند و لذت می‌‌برند که خیلی‌ زیبا و زیرکانه گول بخورند ... حالا اینجای قضیه سخت است که بفهمیم، آدم از ابتدا ابله بوده یا واقعا هست

Ente گفت...

گاه این ابلهی نجاتمان می دهد از الزام دلیل تراشیدن برای احساساتمان یا حتی حوادث پیش رویمان

ناشناس گفت...

آدم ابله نبوده که تا بوده حسرتش بوده که چرا نکرده .. که چرا از احساسش فرار کرده.. چرا وقتی باران میباریده چترهایش را نبسته تا بارانی شه و نذاره نهال زندگیش کهن شه و در خشکیش حسرت روزهای بهاری با رودی که زیر پایش جاری بودرو بخوره... نفس طلب میکنه تا باشه و احساس دیروزشو به احساس امروزمان تزریق کنه ...