بعد از ظهر جمعه همیشه غم انگیز و دلگیره ... همین باعث میشه که فکرای عجیب و غریب بیاد سراغت ...اون موقعست که میلان کوندرای عزیزتوی یکی از دیالوگهای استثناییش حرف دل من رو میزنه : "من ساکن اینجا هستم و در همین محل زندگی میکنم.همیشه همان مردم...همه مثل هم میاندیشند و همان چیزهایی که همواره سطحی، ظاهری و احمقانه هستند. خواه این جا را دوست داشته باشم یا نه، باید خودم را وفق بدهم. البته همیشه نمیتوانم این کار را بکنم . کار مشکلی است ! من یکی از آنها باشم؟ دنیا را از چشمان معیوبشان نگریستن چقدر وحشتناک است! " ...ممنون کوندرای عزیز، ولی من نمیخواهم خودم را وفق بدهم، یعنی نمیتوانم...نمیتوانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر