۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

چشم‌هايي كه جستجو مي‌كنند

يك اتاق پر از نشانه‌هاي سرگرداني و هزارويك دليل براي رسوايي من، و آينه‌اي كه ديگر چيزي نشان نمي‌دهد جز حيراني چشم‌هايم

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

الپر

بي قرارتون كرده بود؟ كلافه بوديد از اين همه اميد، اين همه زندگي؟ ما ديگر مي‌دانيم، مي‌دانيم كه هركه اميد مي‌دهد به ما، دغدغه‌هامان را زندگي مي‌كند، سهمش از شما سياهچاله‌ايست. اما بدانيد سهم او از ما، وارثان حقيقي فردا، روزنه‌ايست به قلب‌هامان، به روشن‌ترين اعماق دل‌هامان و خاطره‌هامان. كاش بدانيد الپر آزاد است، بسيار آزادتر از شما

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

آرزو را زندگي كردن

امروز از ته قلبم، آرزو كردم كه اي‌كاش مي‌شد پلك نزد و خيره شد، به اندازه تمام شدن سيگاري وامانده و بي‌مصرف در ميان انگشتانم... كاش مي‌شد

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

آبي

براي او كه بغض‌هاي در گلو مانده‌ي‌مان پيوندي ابدي داده است قلب‌هاي آشناي‌مان را

صدايش را مي‌شنوم كه با هيجاني فروخورده و زباني بريده مي‌گويد : برادرجان ! اين‌جا هوا سرد است. اين‌جا هميشه ابريست ، آسمان گويي قهرش گرفته‌ست با ما، هيچ‌كس نمي‌خندد انگار! خانه‌مان، همان خانه‌ي كوچك كه آن روزها به وسعت دنيا بود، تنها خفقاني‌ست براي من، يادآور تلخ‌كامي‌ست. مي‌گويد يادت مي‌آيد مي‌خنديديم از ته دل؟‌چشم‌هاي مردم محله‌مان پر بود از دريا، آبيِ آبي؟ حالا همه چيز اين‌جا طعمِ گَس گرفته است. حتي باغچه‌ي كوچك حياتمان گل نمي‌دهد به آساني!‌

برادرجان! اين‌جا آن‌قدر غصه‌ها بزرگ است كه دل‌ها ديگر جايي ندارد براي مهرباني، زيبايي ! كاش من هم خلاص شوم از اين خانه‌اي كه سقفش كوچك است و آوار دارد مي‌شود بر سرمن و اين‌همه جواني...

با ناله و خشمي هم‌زمان مي‌غرد : ابليس انگار همسايه شده است با ما، هرروز و شب نفس‌هامان حبس است تا مگر چيزي نفهميم از اين همه بوي ناداني، نامردي. برادرجان! جايي سراغ نداري دركنار گل‌ها، باغ‌ها و آبادي؟



بي معطلي مي‌گويم: مي‌داني من اين‌جا در اين گوشه‌ي پرت ودور افتاده‌ي دنيا كه به خيال تو خيالي ندارم جز آبياريِ شبانه‌ي اقاقيا، دلم پر شده است از دل‌تنگي آن خانه‌اي كه ويران شده است زير آوارها؟
هيچ خبر داري تصوير رويارويم چيزي نيست جز نقاشي‌هاي كودكانه‌مان بر روي ديوارها، تك تكِ آجرها؟‌مي‌داني چشمانم پُر ِ درد است از دوري، از نبودنم در ميان درد و رنج‌ها؟‌

اين‌جا هرلحظه، هر آن، آرزو مي‌كنم كه اي‌كاش خانه‌ام همان خانه‌ي ويران بود اما، در خيابان‌هاي شهرم چهره‌اي مي‌يافتم، با درياي غم در چشم‌هايش تا قسمت كنيم با هم رؤياهاي مشترك را. مي‌دانم كه خفه است هوا آن‌جا، مي‌دانم كه شرف را، غيرت را در دوراقتاده‌ترين پستوها با چراغي دردست هم نمي‌توان يافت به راحتي، اما، بازهم مي‌گويم! دست‌هايم در جستجوي دستي‌ست رنجور، چشم‌هايم در حسرتِ نگاهي‌ست نگران وسينه‌ام در پيِ نفسي سخت اما، آشناست.

خوب مي‌دانم كه ديگر طاقت نداري ترس از آوارهايِ عنقريب بر سرت هوار شونده‌ي سقف كوتاه خانه‌ي مان را، اما عزيز، اگر حال و روز من را مي‌خواهي، من اين‌جا هم، تنهايم، به عمق نفرت‌هاي انباشته در دلِ‌مان از سالياني دور. هم‌نفس! آسمانِ اين‌جا هم همان رنگ است، آبي. اما، افسوس كه سال‌هاست اين آبي براي ما ديگر رنگ عشق نيست، رنگ تكرار مكرراتِ تنهايي هايِ شهرپُر خاطره‌ي مان است و بس...

آري! آبي براي من و تو رنگِ تنهايي‌ست.

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

اگر روزي روزگاري من ِ نگران

آقاي عكاس ادامه داد؛

مثل جادو مي‌ماند انگار، مثل افسانه‌هاي هزارويك شب. همين خواب‌هايم را مي‌گويم، رؤياها. درست مثل اين است كه سوار شده‌ام بر قالي سليمان و مي‌گردم سرزمين بلخ را، بابل را. آرزو هم انگار جايز است آن‌جا، دوربيني در دست و تصويرهايي ماندگار با صداي كليك ِ دلچسب دوربين. همه چيز رؤيايي‌ست دست يافتني، و من تمام قهرمان‌هاي قصه‌ها را از كودكي تا حال مي‌بينم، حتي انگار لمس مي‌كنمشان. و آن بالا هم‌چنان سايه زئوس است بر سرم كه نشسته است با عصاي هول انگيزش، تا با دستوري سهمگين به همراه اشاره اي كوچك تكه تكه كند رؤياهايم را و من تنها دغدغه‌ام هر چه محكم‌تر نگاه داشتن ِ دوربين‌ام است،‌ تصوير‌هايم، رؤياهايم.

آقاي عكاس نفسي عميق كشيد و زمزمه كرد؛

دقيقا براي همين است كه تا چشم باز مي‌كنم به دنياي واقعي، به روي او، تو و خودم در آينه شكسته حمام، چشم هاي نگرانم به دنبال ِ چيزي‌ست انگار هميشه. گويي هراس دارد از حتي همين دنيايي كه شايد رؤيا‌هايش بس كوچك‌تر باشند از افسانه بافي‌هاي ِ اديپ شاه. مي‌داني، انگار اين‌جا هم، در همين دنياي واقعي ِ ملموس، كسي، چيزي، با تبر افتاده است به جان ِ آرزوهايم. پس مرا ببخش اگر آشفته‌ام ، اگر گُنگ‌ام، اگر همچنان با توام اما باز تنهايم.

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

فال-بين

و كوتاه مدتيست كه سرنوشت مان گره خورده ست در چين و چروك هاي كف دست ِ فال بيني غريبه. و تو بازهم نظاره مي‌كني پيچ و خم‌هاي زندگي‌ام را بي آن كه دست‌ام را بگيري، دست‌ام را جدا كني از دست‌هاي پينه بسته و نفرت انگيز پيرزن فال‌گير

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

شهر-قصه

شهر قصه رو باید هر از گاهی دوره کرد، الان یکی‌ از وقتاشه برای من. خره خراطی میکرد، شتره نمد مالی میکرد ... ! فکر کن روزایی که خاله سوسکه طنازی میکرد ... ! خود نوستال، ناب ناب