- هوا سرد است یا گرم، تفاوت آن چنانی ندارد. اینجا اینقدر آغوش مردمانش گرم است که خود به خود بیرون از این آغوش سرد مینماید .
- گاهی فکر میکنم با خودمان که ایکاش میشد تا زد بالای کاغذ تک تک رویدادهای روزمرهمان راتا یادمان نرود یک روزی روزگاری برگردیم و تمامشان کنیم. از بس که ناقص مانده اند!
- این تو خود هستی که این چنین میفهمی مرا! و این فهمیدنت مشکلتر میکند فهم دیگران را برای من، آنها که زننده است صدایم در گوشهای تکراریشان.
- هیچ فکر نمیکردیم دلمان تنگ شود برای لحظههای دل خوشی زودگذر، برای گریههای با دلیل و بی دلیل شبانه با دوست قدیمی در غربت...برای درک کردنهای چپ و راست همدیگر... برای حمایتهای بیدریغ دوست از تو... هیچ فکر نمیکردیم غربت این چنین خاصیتی را هم داشته باشد. رفیق دلمان تنگ شده است برایت، تویی که حس میکنی تنهایی را، که تو خود تنهایی، تنها تر از من !
- نوشتنم میآید، هان؟! گفتیم که، این خاصیت این خاک آشناست، این سوزِ سرمای شب، این قفل کردن نگاه صدها آدم آشنا در چشمانت، و احساس این که میشناسی وجب به وجب این قدمهایت را... این نفسها باز گشتهاند انگار... و تو مینویسی!
- بوی کاغذ کتاب ایرانی یادتان میآید ؟ یک جورهایی دلم خنک شد تا دست کشیدم به انبوه کتابهای نخوانده، انگار فهمیدم که میشود زندگی کرد به امید خواندن این همه کتاب !
- همین! با این سرعت اینترنت زیادی هم نوشتم!