برایمان ساز بزن، ساز تو نغمه زندگی ماست، ساز بزن با همین سرخوشی کودکانه...زندگی ما به ساز تو بسته است...حتی اگر خورشید غروب کند....برایمان ساز بزن
۱۳۸۵ اسفند ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۵ اسفند ۱۳, یکشنبه
کوندرا
بعد از ظهر جمعه همیشه غم انگیز و دلگیره ... همین باعث میشه که فکرای عجیب و غریب بیاد سراغت ...اون موقعست که میلان کوندرای عزیزتوی یکی از دیالوگهای استثناییش حرف دل من رو میزنه : "من ساکن اینجا هستم و در همین محل زندگی میکنم.همیشه همان مردم...همه مثل هم میاندیشند و همان چیزهایی که همواره سطحی، ظاهری و احمقانه هستند. خواه این جا را دوست داشته باشم یا نه، باید خودم را وفق بدهم. البته همیشه نمیتوانم این کار را بکنم . کار مشکلی است ! من یکی از آنها باشم؟ دنیا را از چشمان معیوبشان نگریستن چقدر وحشتناک است! " ...ممنون کوندرای عزیز، ولی من نمیخواهم خودم را وفق بدهم، یعنی نمیتوانم...نمیتوانم.
۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه
۱۳۸۵ اسفند ۱۱, جمعه
اشتراک در:
پستها (Atom)