از در که بیرون زدیم، دو دِل بودم که این شادی و امیدواریِ بیش از اندازه رو فقط من دارم یا
بقیه هم همین حال رو دارند. بهخصوص نمیدونستم هنوز مردم سبز هستند یا نه. به
چهارراهِ اول که رسیدیم، پشتِ چراغ قرمز، یه پرایدی با زن و بچه وایساد کنارمون.
شیشههای جفتی پایین. یه نگاه توی چشم، از اون نگاههای سال 88 به اینور. از اون
نگاهها که یعنی میدونم چی میخوای بگیها، از اون نگاههای مستقیمی که عادی
نیستند. در اومد گفت "چهار سال طول کشید، اما رأیمون رو پس گرفتیم" و علامت
پیروزی با انگشت.
من اما طاقتِ جواب نداشتم. "سر اومد زمستون میخوند" و
های هایِ گریه. به یادِ میر و نبودنش. به یادِ همهی نبودنها، بهیادِ بریدنِ
خودم از وطنم. بهیادِ امیدواریها، بهیادِ همهی ما.
۲ نظر:
یکی باید مقابل جمعیت هلهله کننده، مابین خط یگان ویژه و جمعیت میایستاد، نگاه میکرد و سیگار میکشید، به تکرار "دیگر بهار رفته نمیآید". فقط.
ما بیشمار بودیم، در ست مثل چهار سال پیش:)
ارسال یک نظر