۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

مرگ سبز، به قراری پانزده هزار تومان


- امروز گربه‏مان مُرد. یا بهتر بگویم راحت شد. کتک خورده بود تا سرحدِ مرگ، بچه سقط کرده بود و از کمر به پایین فلج. یک کلیه نداشت و مثانه هم. زندگی نباتی می‏کرد توی سبدش. هرازگاهی که چشم باز می‏کرد نمی‏توانستی حدس بزنی می‏خواهد بماند یا می‏خواهد راحتش کنی. آخر به اجماع رسیدیم که می‏خواهد برود، راحت شود از دنیای آدم‏های متمدن.

- آمدم که بِبرَمش دامپزشکی. توی سبدش بود طبق معمول و مُچاله. نَفَسکی می‏کشید. سوگواران هم کنارش و بی‏دل برای مشایعت‏اش. ناگزیر من و نون با لی‏لی رفتیم برای راحت کردن‏اش. سبد را که برداشتم تا سه طبقه را پایین بروم، هفت-هشت ماهِ عجیبِ بودن‏اش را مُرور کردم. آرام پایین می‏رفتم و نمی‏خواستم به ماشین برسم به گمانم. هر پله، خاطره‏ای.

- دکتر که آخرین معاینه‏ها را کرد و مطمئن‏مان کرد که کَت-وُومن سابق‏ و محبوبمان قادر به راه رفتن نیست که هیچ، نفس هم نمی‏تواند به راحتی بکشد، تصمیم‏مان را گرفتیم. آخرین خداحافظی‌ها. نون در گوشش می‏خواند که دنیای آدم‏ها همین است و ببین ما را که ناگزیریم –ناگزیر؟!- بمانیم. گربه رفت، گربه مُرد. نه از بس که جان نداشت که از بس که ما آدم‏ها، آدمیت نداشتیم.

- ورقه‏ای امضا کردیم و راهنمایی شدیم برای پرداخت هزینه‏ی رفتنش. در حصار آدم‏هایی مهربان‏تر از صبحی بهاری و تسلی‏دهندگانی قهار. عجبا که چه رفتنِ ارزانی. یک فاکتور چاپ کرد متصدی مربوطه، اسم لی‏لی رویش که شرح خدمات "مرگ سبز" در آن درج شده بود. پانزده هزار تومان، پول یک پیتزای قارچ و سالامی شاید. چه اسمِ مناسبی. چه راحت و چه ارزان. کاش رفتن ما هم به همین سادگی باشد. به متصدی بگوییم راحت می‏خواهیم بشویم، و فاکتوری بگیریم از دستش با اسمِ خودمان رویش برای دریافتِ خدمات مربوط به "مرگ سبز" یا هر رنگ دیگری و برویم به همین راحتی -حداقل دکتر این‏طور می‏گفت- بدون درد. مثل گاز زدنِ بُرش پیتزای سالامی و قارچ مثلاً. 

- فاکتور را نگاه داشته‏ام. نه بهرسم سوگواری. برای آن‏که بعدِها یادم بیاید چقدر آدم‏ها می‏توانند وحشتناک باشند که سرنوشتِ گربه‏ای بی‏آزار را به جایی برسانند که فاکتور "مرگ سبز" برایش صادر شود و ما که دوستش داریم بایستیم و مرگ‏اش را ناله کنیم.  

هفته‌ی پیش سرِ شام ازم پرسید بعد از بیرون آمدن از ارتش می‌خواهم چه‌کار کنم. می‌خواهم باز در همان دانشکده تدریس کنم؟ اصلاً می‌خواهم باز تدریس کنم یا نه؟ می‌خواهم برگردم رادیو و کارِ یک‌جور مفسر را بکنم؟ من هم جواب دادم به نظرم می‌رسد جنگ هیچوقت تمام نمی‌شود، اما اگر دوباره صلح شود مطمئناً دوست دارم گربه‌ای مرده باشم. خانم فِدِر فکر کرد دارم شوخی می‌کنم، جوک می‌گویم. از آن شوخی‌های پیچیده و سطح بالا. به گفته‌ی موریل، او فکر می‌کند من خیلی فرهیخته‌ام. فکر کرد حرفِ کاملاً جدی من از آن جوک‌هایی‌ است که باید با یک خنده‌ی سبک و آهنین جوابش داد. تصور می‌کنم خنده‌اش قدری حواسم را پرت کرد و فراموش کردم برای‌اش توضیح بدهم. امشب برای موریل گفتم در حکایات ذن آمده است که یک بار از استادی پرسیدند ارزشمندترین چیز در دنیا چیست، و استاد پاسخ داد گربه‌ی مرده، چون هیچکس نمی‌تواند روی آن قیمت بگذارد. خیالِ م. راحت شد."

تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور: پیشگفتار/ جی.دی.سلینجر/ ترجمه‌ی امید نیک‌فرجام

۲ نظر:

سحر گفت...

تسلیت.

شروین گفت...

دیدن این صحنه های غم انگیز و دردآور تجربه ی خوبی نیست اما تنها حسنی که داره اینه که نسبت بهگرفتاری ها و غصه ها و مشکلات، ما رو آبدیده می کنه .
بیچاره حیوانات مظلومی که با عمر کوتاهشون و مرگ های زودرسشون توسط "نامردم ها" بازم به ما درس می دن!