۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

شهرِ من

پرده‌ي اول

یک عصرِ خنک ِسالِ هزاروسیصد و هفتاد و هشت. من و هم‌کلاسیم داشتیم از مدرسه پیاده و آروم می‌رفتیم خونه. مسیرمون ازکوچه پس‌کوچه‌های باریکی می‌گذشت. خیلی آروم و ریلکس داشتیم راهمون رو می‌رفتیم که صدای جیغ بلندِ زنی از پشتِ خمِ پیچ بعدی کوچه از جا پروندمون. صدای جیغ و داد زن قطع نمی‌شد و ما با سرعت خودمون رو به سمتِ صدا می‌رسوندیم. زنی افتاده بود کفِ زمین و کمک می‌خواست. درست کنارش هم یک موتور با دوتا سرنشین موتورِ روی زمین ولو شده‌شون رو جمع و جور می‌کرند. از شواهد امر پیدا بود که کیف‌قاپ هستند. داد و فریادِ خانوم هم همین رو نشون می‌داد. توی کسری از ثانیه تصمیم گرفتم کمک کنم بهش. به سرعت خودم رو مثل یه قهرمان فرض کردم. طوری جوگیر شده بودم که اصلاً نمی‌ترسیدم. تصمیم گرفتم وقتی دزدهای نامرد با موتور به این سمت میان با یه لگد پرتشون کنم زمین و ...همه‌ی اینا بیشتر از پنج-شش ثانیه طول نکشید. موتورسوار به‌ سرعت به طرفم اومد و اونی که پشت ترک موتور بود با یه پیچ‌گوشتیِ بزرگ توی دست به سمتِ چشمام می‌یومد. همه‌چیز فراموش شد، قهرمان‌بازی، فردین‌بازی و ... من با صورت به رنگ گچ وایستاده بودم کنارِ دیوار کوچه و خانومِ موردِ حمله قرار گرفته کلی به‌خاطر بزدلیم سرزنشم کرد. من فقط خوشحال بودم که چشمام سالمند.

پرده‌ي دوم

داستان قتل ناموسی یک مرد جوان توی سعادت‌آباد همه‌جا پیچیده. مردی با چاقوی سلاخی بالای سر مقتول جولان می‌ده و رجز می‌خونه. برای مردمی که کنارِ صحنه درحال تماشا هستند داستان تعریف می‌کنه. کاملاً‌ مشخصه که حالت عادی نداره و احتمال این‌که هرلحظه خشونتِ دیگه‌ای رو به‌کار بگیره بالاست. جو رو متشنج می‌کنه و اجازه نمی‌ده کسی به قربانی نزدیک بشه. مردم و حتی نیروی انتظامی به‌نظر شوک‌زده شده‌اند و قدرت‌ِ تصمیم‌گیری ندارند. قاتل دور سرِ مقتولش می‌چرخه و مردم و صدالبته مامورای نیروی انتظامی به تماشایِ مرگ نشسته‌اند.

مرگ انسانیت؟

این درسته که برای بسیاری از ما صحنه‌های پر از خشونت کمی عادی‌تر شده. البته این به معنای این نیست که این‌جور صحنه‌ها مارو ناراحت نمی‌کنه یا برامون آزار دهنده نیست. فقط کمی تماشای اون برامون راحت‌تر شده. دلیلِ اصلیش رو هم همه‌ي ما به‌خوبی می‌دونیم. جامعه داره به سمتی می‌ره که آزار یک گربه برای مردم دردآورتر و عجیب‌تر خواهد بود تا آزار و اذیت یک انسان. اغلب نظرشون اینه که چرا کسی به کمک قربانی نرفته و یا کاری برای نجاتش انجام نداده. و بالطبع این رو به مرگ انساندوستی توی جامعه‌ي ایرانی ربط دادند. این کاملاً درسته که قضیه‌ي کمک به همنوع و مسائلی از این دست مدت‌هاست توی جامعه‌ی ایرانی به سمت قهقرا در حال حرکته، ولی این مورد خاص شاید ربطِ زیادی به این موارد نداشته باشه. بسیاری از ما توی شرایط مشابه قدرت تصمیم‌گیری و کمک به قربانی رو به‌دلیل شرایط هیستیریک و غیرقابل پیش‌بینی مجرم از دست می‌دیم. واضحه که مامور نیروی انتظامی باید از این قاعده مستثنی باشه. منظور من آدمای عادی‌ای مثل ما هستیم که با دیدنِ صحنه‌ای به این دلخراشی وسط شهر شوکه می‌شیم، قفل می‌کنیم. درحقیقت شاید اگر فقط یک نفر این جرات رو به‌خودش می‌داد که به قاتل نزدیک بشه، همه‌چیز فرق می‌کرد، ولی حوادث طوری پیش می‌ره که به‌دلیل احساس عدم امنیت و حمایت نشدن از طرف قانون (همه‌ي ما دردسرهای رسوندنِ یه تصادفی به بیمارستان رو می‌دونیم) کسی این کار رو نمی‌کنه. قصدِ من توجیه این قضیه نیست. چیزی که می‌خوام بگم اینه که نجات اون شخص از دست قاتل وظیفه‌ی مردم به‌عنوان شهروند نیست. هرچند همیشه کسانی هستند که قهرمانند. در این مورد خاص ولی متاسفانه از قهرمانِ داستان خبری نیست. و طبیعیه که اخیراً کسی به عکس‌العمل سریع نیروی انتظامی هم امیدی نداره.

به‌نظر من این مورد به‌خصوص ربط خیلی زیادی به این‌که انساندوستی میونِ ما کم شده نداره. بیشتر مربوط به ترس درست و ذاتی آدما از یه قاتله که توی وضعیت روانیِ متعادلی نیست، عدم اطمینان از پشتیبانیِ قانون از اونها و مهم‌ترینش عملکرد کند و غیرحرفه‌ایِ نیروی انتظامی برمی‌گرده. و این رو هم همه‌ی ما می‌دونیم که توی مناطق مختلف تهران و ایران هرروز موردهای وحشتناکی اتفاق می‌افته.تنها به این‌خاطر که یکی از این فیلم‌ها پخش شده و ما اون رو دیدیم نباید مارو از مسئله‌ي اصلی دور کنه. خانه از پایبست ویران است...

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

فرار

توی این برهه‌ي زمانی به تنها چیزی که فکر می‌کنم آینده‌ست. و خیلی جالبه که اغلب اوفات مثل ابله‌ها یادم می‌ره الان کجام و دارم چی‌کار می‌کنم. مصداق بارزِ این آدمایی شدم که با فکر به آینده همین حالاشون رو فراموش می‌کنن. باید یه‌کمی جمع و جور بشم کلاً.

××××
مدتیه که احساس می‌کنم ایران‌زده شدم. یعنی هرچیز و هرکسی که به ایران مربوط می‌شه عصبیم می‌کنه. قطعاً این به‌خاطر سردرگمی‌ایه که الان برای آینده‌ام و تصمیمات زندگیم دارم و این‌که نداشتن آزادی برای خیلی از تصمیمای بزرگ زندگیم رو از ایران و وضع الانش می‌دونم. باید بنشینم باخودم حل و فصل کنم همه‌چی رو.

××××
این‌جا با آدمهای عجیب و غریبی آشنا شدم. تقریباً اکثر آدمایی که من این‌جا باهاشون آشنا شدم باعث تعجب من شدند. این تعجب هم نه لزوماً با بار معناییِ مثبت که بیشتر بار منفی‌ش رو منظورمه. آدمهایی که پشتِ ژستِ روشنفکرانه و مدرن، اغلب از لحاظ فکری و اجتماعی در عقب‌افتاده‌ترین شکل ممکن بوده‌اند. و این باعثِ دور شدن نسبی من از آدمهاست این روزا.

××××
تصمیم دارم کلاهم رو بچسبم. یعنی بچسبم به خودم و آدم دوست‌داشتنیِ زندگیم و در برم. نه‌این که فیزیکی، کلاً‌ گُم بشیم و یادمون نیاد که چه آرزوهایی رو خواب می‌دیدیم و الان جز یه ویرونه جلوی چشممون نمی‌بینیم. نباید فکر کنیم که چی‌ "می‌خواستیم"، باید ببینیم از این به‌بعد با شرایط الان چی "خواهیم خواست".

××××
چمدونی که بر می‌دارم قطعاً جز من و آدم دوست‌داشتنیِ زندگیم و یک ذره امید چیز دیگه‌ای توش پیدا نمی‌شه.