همینطور زل
زده بودم به صفحه مونیتور و هیچ حرکتی نمیکردم. تمام حواسم و فکرم جای دیگری
بود. جایی که شاید آنقدرها هم دور نبود، ناممکن نبود. همین نزدیکیها و مثلاً آنور
پل لاینزگیت، سمت کرانه شمالی شهر. داخل یکی از رستورانهای ایرانی، یا شاید
سوپرمارکت ایرانیها. یا آن راه پیادهروی کنار آب، کنار بازارچه با آن چشمانداز
نفسگیر. میتوانستی آنجا باشی. میتوانستی شانه به شانه رفیقت آن راه را قدم بزنی
و برای در امان ماندن از باد بیرحم اقیانوسی، صورتات را بیشتر در شالگردن فرو ببری.
بخندی یا اخم کنی، فرقی نمیکند. همینکه باشی، راه بروی و نفس بکشی، برای آنها
که دوستت دارند.
یا شاید
در قطار میدیدمت. در ایستگاه بیست و نهم خودت را با عجله جا میکردی در قطاری که دربهایش
همیشه زود بسته میشوند. خودت را میچپاندی کنار من، جایی که من دستم را به میله
گرفتهام. برایت جا باز میکردم و فکر میکردم چه خوب که چشمانم به دیدن هموطنی روشن
میشود در این شهر دور. لبخندی میزدی و بعد سرت به گوشی موبایلت گرم میشود. به
گروه خانوادگی تلگرام مثلاً؟ یا آن گروهی که با دوستان دانشگاهت داشتید؟ پیغام میدادی،
میگرفتی و برنامه آخر هفتهات را نهایی میکردی. همین آخر هفته. همینی که دیگر
نیستی، دیگر گوشیات دستت نیست. هیچکس هم دلش نمیآید تو را از گروههای تلگرام و
واتساپ حذف کند. اصلاً چرا باید بروی وقتی هنوز گرمای نفست در پیغام صوتیات به
مادرت حس میشود؟ چرا باید نباشی، در گروه دوستانی که رفتنت را باور نمیکنند؟ راستی
چرا من یادم نمیآید که قبل از سقوط، دنیا چه شکل بود؟ چرا هرچه فکر میکنم، یادم
نمیآید که چطور کارهای عادی روزانه مختل نبود؟ چه به سرم آمده است که لحظهها کش
میآیند و بیجهت و سرگردانم بعد از آن شب شوم؟
از خیالپردازی
بیرون میآیم. از جایم بلند شوم، به آشپزخانه میروم تا غذای مانده از دیشب را گرم
کنم. ظرف غذا بیرون است، بازش میکنم و با قاشق برنجی که خورش رویش ماسیده است
را زیر و رو میکنم. ظرف را خالی میکنم در بشقابی و میگذارمش در مایکروفر. زمان
را تنظیم میکنم روی سه دقیقه و دکمه استارت را میزنم. زمان شروع میکند به کم شدن.
دو دقیقه و پنجاه و نه ثانیه، پنجاه و هشت، هفت، شش. میگویند هواپیما حدود سه دقیقه
در هوا بوده است. از زمین تا آسمان و حدوداً سه دقیقه در حال اوج. یعنی سه دقیقه
از کنده شدنش از زمین گذشته بود که دیگر زمینی نشد. کمربندت که بسته بوده، شاید مشغول
آماده کردن خودت بودی که فیلمی ببینی در طول پرواز؟ یا هنوز چشمانت خیس بود از
خداحافظی آخر با مامان و بابا؟ یا شاید به فکر روز اول کارت بودی، وقتی رسیدی به
شهرت؟ که کدام کار را زودتر انجام دهی، کدام ایمیل را زودتر جواب بدهی. به همکارت که
فقط از روی ادب و عادت میپرسد تعطیلات خوش گذشت، چه بگویی؟ اولین روز که رسیدی کجا
بروی، یا کی میآید فرودگاه دنبالت؟ یا دلهره داشتی از تنهایی، یا شاید دلتنگ شده
بودی از همین حالا، برای خانه. که ناگهان بنگ! که صدای انفجار رؤیایت را پاره میکند.
صدای جیغ میآید، زمین و زمان بههم میریزد. آسمان وحشی میشود، زمین دهان باز میکند،
انسان میمیرد.
ظرف را از
مایکروفر بیرون میآورم. داغ است، دستم میسوزد. دلم میسوزد. تمام بدنم درد میکند.
چه کشیدی در آن چند ثانیه؟ چه میکشم من در این چند روز؟ چطور اینهمه درد به سراغم
آمده است و من حتی تورا هیچوقت ندیدهام؟ یا شاید هم دیدهامت. در ایستگاه بیست و
نهم، وقتی خودت را چپاندی در کنارم و لبخند زدی. در آن روز آفتابی نادر در این شهر
دور.