۱۳۹۳ آذر ۲۳, یکشنبه

چیست در دستم، هیچ

همیشه مدعی بوده‌ام که لوازم خانه و حتی لوازمِ شخصی‌‌، من رو به‌خودشون عادت نمی‌دن. یعنی یه‌جورایی دل‌بستگی ندارم به لوازم و آت و آشغال‌هایی که شاید برای یه‌سری آدمها مهم و حیاتی باشه. ولی گویا به‌اصطلاح " جای سفت نشاشیده بودم"! به‌همین رُکی و سفتی. 
این رو از اون موقعی فهمیدم که وسایل خونه رو چوب حراج زدم و منتظر نشستم تا مشتری بیاد و معامله جوش بخوره و هرکی بره سی خودش. ولی درست از زمانی‌که وسایل شروع کردن به فروش رفتن، من گویی که جانم می‌رود. قضیه خودِ وسایل نیستن، که همشون با کمی تغییر و بالا و پایین قابلِ خرید دوباره هستند توی مملکتِ جدید، بلکه موضوع واقعی شدنِ رفتنِ توست. با رفتنِ وسایل، رفتنِ خودت رو باور می‌کنی، تغییر همیشگیت رو.
برای همین بود که صبح، با صدای پیغامِ بانک برای واریزِ پول، دلم هُری ریخت پایین. از غمِ سال‌های رفته، هیجان سال‌های پیش‌رو.
نوشتم تا شاید بعدها که دوباره خوندم این نوشته رو، به‌این فکر کنم که الان تا چه حد احساساتم درست و واقعی بوده‌اند.