۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

اردکِ آلمانی

فکر کنم خیلی وقت بود که کسی منو به‌طور مکرر به اسم واقعیم صدا نکرده بود. تک و توک، چرا. ولی به‌هرحال خیلی کمتر. آخرین بارهایی که اسم خودم رو شنیده بودم حدود سه سال پیش بود. برای همین از وقتی اومدم ایران و دوباره توی خانواده اسم اصلیم رو می‌شنوم، برام یه‌کمی نا آشناست. حتی بعضی اوقات که حواسم نیست مثل دیوانه‌ها دور و برم رو نگاه می‌کنم. حالا فکر نکنه کسی رفتم واسه خودم اسم گذاشتما. این قضیه مال خیلی وقت پیشه. مال اول دبستان.

دوباره اون روزا منِ بی‌خانمان وسط سال تحصیلی رسیده بودم به کلاسا. با موهای بلند و مجعد که گناه نابخشودنی پسربچه‌های اون سنی بود. برای یه مشت بچه‌ی هفت ساله‌ای که چهار ماهه دارن زور می‌زنن که صبحها نیان سر کلاس و هر دو هفته یک بار کله‌شون مهمون اوستا سلمونیِ چمن‌زنه، دیدن یکی هم سن خودشون که 4 ماه کلاس رو عملاً نیومده و موهاش هم درهم برهم‌ترین شکل ممکنه، یه‌جورایی مثل تماشای فیلمای فضایی بود، مثل "ایی-تی" شاید. بماند که من هم همون شب یا حداکثر فرداش کله‌ام رو سپردم به دست اوستا. خوب همچین موجود عجیبی باید حتماً اسم غریبی‌ام داشته باشه. اولین نفر که پرسید: "اسمت چیه؟!" تقریباً همه‌ی کلاس زل زده بودند به من. فکر کنم با گفتن اسمم بدجوری توی ذوقشون خورد. با هر هجای اسمم بیشتر وا می‌رفتن. این اسمی نبود که اونا توقع داشتن. معمولی‌تر از معمولی. برای همین بود که بغل دستیم-همونی که اول از همه پرسید اسمت چیه- بهم گفت، می‌خوام صدات بزنم "اِنته". اول فامیلیت رو. این‌جوری خیلی بیشتر بهت میاد. هاج و واج نگاهش کردم. توی اون موقعیت فکر می‌کردم الان همه‌ي این گروه کچلِ بی‌دندون اسمای عجیب و غریبی باید داشته باشند. "روبی"، "لوانته"، "بال" "انگن"، "خوشی". ولی بعداً هر چقدر گشتم بینشون، هیچ اسم عجیبی نشنیدم، رضا، افشین، کامیار. احساس دوگانه‌ي تنهایی و بی‌بدیلی. حالا هم موهام بلند بود، هم 4 ماه دیرتر اومده بودم مدرسه و هم این‌که اسم عجیبی داشتم:‌"اِنته". طبعاً اون موقع هم کسی نبود که بلافاصله بگه "اینتر بزنیم بریم خط بعد". اون موقع هنوز اسم رازآلودی به حساب میومد. بعدها که بیشتر به گوش این و اون رسید براش معانی واقعی و تخیلی زیادی‌ام درست شد. از به معنی "ابدیت" ایتالیایی و "اردک" آلمانی، تا "اِنتریوس" سردار پیروز یونانی و طبعاً "ایی-تی".

گذشته از داستان سرگذشتِ این اسم که تا الان به‌خاطر رفاقت با همون بغل دستیِ خلاق با من مونده ، شنیدنش همیشه احساس عجیبی توی من ایجاد کرده. هنوز همون احساس ناب و کرخت کننده‌ی "بی‌بدیلی" رو بهم می‌ده. بعد از این‌همه سال.