۱۳۹۴ شهریور ۱۶, دوشنبه

صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن

یک) صبحِ سرد و ابریِ آذرماه، زیر پتوی کلفتی که ملحفه‌ای با سنجاق‌قفلی رویش کشیده شده است، نیمه‌بیدار نیمه‌خوابم. ساعت حدود هفت و پنجاه دقیقه‌ی صبح. سر و صدای بابا توی آشپزخونه برای پیدا کردنِ قابلمه. صبحِ جمعه است و وقتِ حلیمِ اختیاریه. سریع بر وسوسه‌ی گرمِ پتو غلبه می‌کنم. دست و صورتی می‌شویم و همراهِ بابا می‌شوم. صبحِ سرد و تازه‌ی آذرماه، خیابانِ باریک و از دیشب باران خورده‌ی خلوت. این تمامِ چشم‌اندازی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

دو) صف از داخلِ مغازه‌ی کوچک بیرون زده است. جمعیتی که اغلب محلی‌های آشنا هستند، قابلمه زیر بغل ایستاده‌اند به انتظار. گه‌گاهی کسی که جایش را نگه داشته‌اند تا برود نانِ سنگک تازه بخرد توی صف می‌زند. به نشانه‌ی تشکر یکی از نان‌ها دست‌به‌دست می‌شود و هرکسی لقمه‌ای به نیش می‌کشد. مزه‌ی نانِ سنگکِ داغ و برشته‌ی نطلبیده. این تمامِ مزه‌ایست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

سه) کمی که نم‌نمِ باران می‌گیرد همه جمع می‌شویم به حاشیه‌ی دیوار، زیر نیم‌چه سقفی که مغازه‌های کنارِ همدیگر دارند. بالاجبار نزدیک‌تریم به مغازه‌ی خیاطیِ کوچکِ چسبیده به کبابی. بینی‌ام را می‌چسبانم به شیشه‌ی خیاطی، دست‌هایم را دور چشمانم می‌گیرم و داخل را نگاه می‌کنم. پارچه‌ها، قیچی و متر ناگهان رها شده‌اند روی میز بزرگِ کار. لباس‌هایی نیمه‌کاره کنارِ میز تلنبار شده‌اند. انگار که صاعقه‌ای زده باشد. بعد گوش تیز می‌کنم، صدایِ خفیف و خش‌داری از رادیو موج‌کوتاهِ درون کبابی می‌شنوم. اخباری که با لحنی متفاوت با صدای زنی خوانده می‌شود. در آخر خودش را معرفی می‌کند، ستاره درخشش رادیو صدای امریکا بود به‌گمانم. صدای جوی آب که از بارانِ دیشب و نم‌نمِ امروز سرخوش است، بحث‌های بی‌سر و تهِ سیاسی توی صف و صدای خفه و مبهمِ رادیو. این تمامِ صداهایی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم. 

چهار) بالاخره نزدیک به نوبتِ ماست. حالا داخلِ مغازه‌ایم وگرمایی مطبوع وجودم را پر می‌کند. با چشم به‌دنبالِ منبعِ صدا می‌گردم. آن‌جاست! رادیوترانزیستوریِ قرمز روی طاقچه کنارِ عکسِ سیاه و سفیدِ روتوش‌شده‌ی پدرِ صاحبِ مغازه. یک‌نفر هم هر چند ثانیه موجش را تغییر می‌دهد تا خِش‌خِش‌اش کمتر شود، بی‌ثمر. قبل از آنکه نوبتمان شود شاگرد مغازه سهمِ نانِ سنگک‌مان را داخل کیسه میکند. بعد اوستا قابلمه‌‌ی ما را می‌گیرد، پر از حلیم‌اش می‌کند، بوقلمونِ پرپر را رویش پخش می‌کند، روغنِ داغ را رها می‌کند با جسوری رویش و از من، نه از بابا، می‌پرسد دارچین و شکر بریزم؟ پاسخ سؤال طبعاً مثبت است. عطرِ دارچین و حلیم می‌پیچد در وجودم. این تمامِ بویی‌ست که از صبح‌های جمعه به‌یاد دارم.

پنج) قابلمه به‌دستِ باباست و سرازیر می‌شویم به‌سمتِ خانه. طبیعتاً با قدم‌های تندتر تا داغیِ حلیم بماند. خیابان کمی شلوغ‌تر شده است و پُررمق‌تر. می‌رسیم خانه، همه بیدار شده‌اند به‌جز خواهر کوچک‌تر. مامان و خواهرِ وسطی بساطِ سفره را چیده‌اند؛ کره و پنیر لیقوان، چایِ تازه دم‌ِ معطر و ته‌مانده‌ای از یک شیشه مربای توت‌فرنگیِ خانگی. مادر با حرکتی سریع بلافاصله ترتیبِ ظرفِ حلیم را می‌دهد. من هم نانِ تازه را توی سفره می‌گذارم. مأموریتِ بیدارکردنِ خواهر با من است، تا برگردم از اتاق، سهمِ حلیم‌ام در کاسه‌ی چینی گُل‌دار آماده است. شکرِ اضافه رویش می‌ریزم و کاسه را به بینی‌ام نزدیک‌تر می‌کنم تا بوی دارچین‌اش مستم کند. حالا رادیوی ما هم روشن است، صبحِ جمعه با شما. همانطور که حلیم‌ را هم می‌زنم، به مخلوط شدنِ رنگ‌ها درهم خیره می‌شوم، قهوه‌ای پررنگِ دارچین و سفیدیِ برق‌دارِ شِکر در رنگِ کِرِمِ حلیم یکی می‌شوند. اولین قاشق به‌دهان و مزه‌ای بهشتی از معجزه‌ی حلیم و شکر و دارچین. این تمام معجزه‌ای‌ست که از صبح‌های جمعه می‌خواهم. 






هیچ نظری موجود نیست: