۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه

رکاب بزن، بی‌ملاحظه

بیست شهریور نود و دو مطلبی نوشتم درمورد مهاجرت، جانِ کلامش "نرسیدن" بود. راه می‌افتی اما انگار ماجرا تمامی ندارد. الان در این‌جا که ایستاده‌ام، درست وسطِ کورانِ مهاجرت، "رسیدن" برایم دورترین و درعین‌حال شیرین‌ترین آرزوست. تمام انگیزه‌هایت، انرژی‌هایت و امیدت را می‌گذاری وسط، و باز هم کم می‌آوری. روزهای اول انگار هرکاری می‌کنی اشتباه است و وقتی به گزینه‌های دیگر هم فکر می‌کنی باز درست بنظر نمی‌آیند. بن‌بستِ کامل! تا این‌جا که جلو رفته‌ام فکر می‌کنم تمام این زجرها و احساساتِ نامأنوس زاییده‌ی مدل ذهنیِ کاملاً متفاوت مهاجر است (یا حداقل برای من اینطور بوده). طریقه‌ی نگاه کردنِ ما، به‌عنوان شهروندان ایران، به حلِ چالش‌ها با مقتضیات و نحوه‌ی چرخش امور در امریکای شمالی هماهنگ نیست.  هرچقدر که دنیادیده باشیم، زبان‌بلد باشیم. اصلاً دنیادیده در غالب توریست را چه به زنده ماندن در دنیای وحشیِ غرب به‌عنوانِ نوشهروندِ تاز‌ه‌رسیده؟
اشتباه نکنید! نا امید نیستم، به‌هیچ‌وجه! فقط بی‌نهایت خسته‌ام. آنقدری که گاهی آرزو می‌کنم ای‌کاش به کسی یا چیزی اعتقاد داشتم و خودم را رها می‌کردم در دستانش-آغوشش، بی‌خیال‌ترین.
پسربچه‌ی شش-هفت ساله که بودم، حیاطِ خانه‌مان بعد از یک سراشیبیِ تُندی که از دربِ ورودی ماشین‌ها بود شروع می‌شد. حیاطی دو طبقه که با دیوارچینِ کوتاهی محوطه‌ی پارکینگ‌ از باغچه جدا شده بود. ارتفاع بینِ این دو طبقه به چشم و معیارهای کودکی‌ام به‌اندازه‌ی فاصله‌ی پشتِ‌بامِ خانه‌ای تا کفِ خیابان بود. این فاصله زمانی وهم‌انگیزتر می‌شد که با دوچرخه سراشیبی را رکاب می‌زدم و تنها چند ثانیه‌ای فرصت برایم بود که با مهارت به سمت راست بپیچم پیش از آن‌که مستقیم به سمت دیوارِ کوتاه و پرتگاه بروم و احتمالاً از ارتفاع سقوط کنم. یادم می‌آید این‌قدر با جرأت و شدت رکاب می‌زدم که با معیارهای خودم پرت شدنم از لبه‌ی دیوار حتمی بود، اما در آخر با هر زحمتی بود، شده خود را زمین بزنم،  از مهلکه جانِ سالم به‌در می‌بردم، حتی اگر سرِ زانوییِ شلوارم پاره و خونی شده بود.برایم این بخشش هیچ اهمیتی نداشت. ربطش؟ دلم می‌خواهد با همان شهامتِ سرخوشانه سراشیبیِ این مقطع از زمانه را رکاب بزنم. حتی اگر کسی نباشد آن پایین که در آغوشم بگیرد 

۲ نظر:

فرد نامبرده گفت...

چه خوب و چه به وقت نوشتی

Ente گفت...

قربونت برم آرش