۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

It feels like I'm driving, Without ever arriving

فکر می‌کنید تا به‌حال چند بار خودم را تصور کرده‌ام که در راهِ فرودگاه امام هستم به مقصدِ رفتن برای همیشه؟ بارها و بارها با چشم باز و بسته آن مسیرِ عجیب را تصور کرده‌ام. راهی در نیمه‌شب اغلب و درست انگار که واقعی‌ست. تصور کرده‌ام که از تونل توحید که رد می‌شوم، همانطور که Blackfield دارد در گوشم Far Away* را می‌خواند، دنیا می‌چرخد دورِ سرم و ساینس‌فیکشن‌طور در دالانی فرو می‌روم به زمان آینده، یا نمی‌دانم گذشته. تونل توحید به مثابه‌ی نقطه‌عطفی یا همچو چیزی که ارتباطم را قطع می‌کند با گذشته‌ام و بالطبع آینده‌ای که در گذشته تصورش را داشته‌ام، دنیایی بالکُل کُن فیکون. گذشته‌ای که دیگر نیست، و آینده‌ای که سراسر دلهره است و آن‌هم انگار نیست. تصور که می‌کنم، این با همه‌ی آن‌چیزهایی که شاید وقتی نوزادی بودم -از شکم مادر درآمده- برایم خواسته‌اند، یک‌سره متفاوت است، گیج می‌شوم.
 بعد که از تونل بیرون می‌آیم، موزیک متن فیلمِ In the mood for love با صدایی زیر می‌پیچد در فضا و من انگار نمی‌رسم هیچوقت. رسیدن بی رسیدن.


*
Wherever I stay, there's a feeling I'm so far away
I got no home town
I never put roots down

I bet you feel safe keeping your life in a cage
While I take my chances
But it always collapses

I really don't know what it needs
To put my smile on
And turn the light on
It always seems I'm falling down
They think I'm crazy
They think I'm crazy

There's a child in me still hiding behind the old tree
But aren't we all hiding?
'Till the moment we're dying
Now maybe I'm free, but freedom just means that's I'm lost
It feels like I'm driving
Without ever arriving