۱۳۹۲ اردیبهشت ۹, دوشنبه

پوف


این مفلوکی که می‌بینید منم، زیر پای زندگی. بخواهد فشار می‌دهد، نخواهد پا پس می‌کشد. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

یک‌جایی همین دور و بر

دیروز
از پشت بغلش کردم
 همه‌ی آرامش‌ها جا گرفتند در آغوشم انگار

سعادتِ بی‌همتاست
اگر

آرامش دنیا، به فاصله‌ی یک‌قدمی‌ات
درحالِ شانه زدنِ موهای مجعدش باشد

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

دست بردار

مطلقاً هیچ احساسی ندارم. تهِ دلم دیروز خالی شد موقع پیاده‌روی وقتی حس کردم تمام وابستگی‌ام به این خاک، یک‌هو، در چشم به‌هم زدنی دود شد و رفت هوا و توی خودم داد زدم: "مطلقاً هیچ احساسی ندارم"! مثل این‌هایی که صبح از خواب بیدار می‌شوند و بینایی‌شان را از دست داده‌اند، هول برم داشت. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاده بود. داشتم پیاده کز می‌کردم خیابان ولیعصر را که همیشه برایم تجلی احساساتم بود و ناگهان فکر کردم انگار در غربتم. چند ثانیه‌ای ایستادم، به دور و برم نگاه کردم، سعی کردم بویی بکشم. بوی آشنای "خانه"، ته‌مانده‌های آن، به مشامم خورد. قدری خیالم آسوده‌تر شد. راهم را ادامه دادم. به کجا؟ نمی‌دانم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲, دوشنبه

هیچ

نشسته‌ام و لَم داده‌ام روی صندلی پشت کامپیوتر و دقیقاً هیچ‌کاری نمی‌کنم. از راه‌ دوری تازه رسیده‌ام و احساس می‌کنم این راهِ دور باید مدیون باشد به من که این‌قدر خسته شده‌ام و حق دارم بنشینم و هیچ‌کاری نکنم، که به زعمِ من "خستگی‌در‌کُن‌ترین" کار – ضدکار- دنیاست. یک حالت لج‌بازی طوری، بدون این‌که بخواهم به چیزی حتی فکر کنم. مدیتیشن مخصوص به‌خودم. خواستم جایی نوشته باشمش. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

از سری یک سری‌ها

یک سری‌ها هستند که راه و بی‌راه دردِ دل می‌کنند. مثل پلنگ منتظرند که گوشی، وقتی یا حوصله‌ای پیدا کنند برای باز کردن سفره‌ی دل. به این هم نگاه نمی‌کنند که چه عمق دوستی و رابطه‌ای برقرار هست بین خودشون و مفعول. رسیده و نرسیده شروع می‌کنند به جلب هم‌دردی، همراهی ایده. می‌نشینند جلویت و یک‌هو خودت را بعد از یک ربع پیدا می‌کنی که داری به‌ هوای "چیزی نیست" روی شانه‌‌اش می‌زنی. نکنید آقا، نکنید. با احساسات آدم بی‌خود و بی‌جهت بازی نکنید.

۱۳۹۲ فروردین ۱۷, شنبه

بهاریه، مرده از کم‌خوابی، گشنه از بی‌صبحانه‌گی

·         امروز دیر از خواب بلند شدم. سعی کردم تا آخرین فرصت‌ام را بخوابم. نه‌این‌که خیلی خوابم بیاید، فقط برای آن‌که سنت قدیمی تنفر از روزهای اول – تحصیلی، کاری و الخ- را بخوبی بجا آورده باشم. یک ربع، فقط یک ربع زمان لازم داشتم برای آن‌که حاضر شوم. قهوه‌ام را هم ریختم توی فلاکس (فلاسک؟!) که هم در وقت صرفه‌جویی شود و هم ترافیک اتوبان‌ها قابل تحمل‌تر. بازهم این تهران فلک‌زده با این‌همه آهن‌قراضه‌ای که مثل گاو نر به همدیگر می‌پرند و شاخ و شانه می‌کشند. فقدان این استراحت‌های نامحدود سنگین است، سنگین!

·         در راه به همه‌چیزی فکر کردم و به هیچ‌چیزی در واقع فکر نکردم. این خاصیت روزهایی‌ام است که صبحانه نمی‌خورم. فکر مشغول است اما نتیجه‌ای نیست، پاسخی نیست. نو ریسپانس اَت اُل. و این برای روز اول کار خوب نیست. روزی که باید برنامه‌ریزی کرد. و من به شما می‌گویم، مغز صبحانه نخورده‌ی من هیچ نمی‌تواند برنامه‌ریزی کند. پس به وبلاگ پناه آورده‌ام.

·         سال‌هاست اسم وبلاگ که می‌آید پشت‌بندش گودر هم می‌آید جلوی چشمم. قبلاً خب بود این گودر که حرف نداشت و حرفی نبود، الان که نیست، وای الان که نیست، خسته‌کننده شده است وبلاگ‌گردی و من گاهی اوقات فکر می‌کنم سال چهل-چهل و دو که گودر هنوز نیامده بود، چطور این‌همه سرحال بودیم و یک‌جورهایی به همه‌ی وبلاگ‌ها سر می‌زدیم و چاق سلامتی و این‌ها. پیر شده‌ام؟ حالا مطمئن نیستم که پیر شده‌ام یا این فقط یک توهم است. قبلاً به شوخی می‌گفتم پیر شده‌ام و از این بی‌مزگی‌ها، اما چند وقتی‌ست، بخصوص از سال نود و دو که فکر می‌کنم نکند پیر شده‌ام واقعاً؟ بعد شاهد می‌گیرم از شناسنامه‌ام محض تسلی، از چانه‌پری‌های خودم در باب جوان ماندن ابدی محض یادآوری، و سعی می‌کنم، فقط سعی می‌کنم که فراموشش کنم. پیری این‌جاست. اشاره‌ام به شقیقه‌ام است.

·         همه‌ی این قصه‌ها که بافتم – با ربط و بی‌ربط یا هذیان ناشی از بی‌صبحانه‌گی- برای این بود که بیایم این‌جا بگویم که من واقعاً به امید باور دارم، و همینطور به ناامیدی ناشی از فقدان. به این‌که طعم یک‌چیزی تا نیاید زیر زبان آدمی انگار بیشتر بلد است بدون آن زندگی کند. و بعد که می‌‌آید و قصه‌ی همیشه‌‌گی عادت پیش می‌آید، انگار یادش می‌رود پیش از آن چطور زنده بوده است. این‌ها همه بدیهی هستند اما یادمان می‌رود این را در زندگی اعمالش کنیم گاهی. یادمان می‌رود که همیشه همین امید به زیر زبان آمدن چیزهای جدید است که الان‌مان را می‌سازد. امید به این‌که منتظر باشیم برای فردا. این خوشحالی می‌آورد و هیچ‌چیز جای‌اش را نمی‌گیرد. از طرفی هم تا فقدان چیزی نباشد، قدرش آن‌قدر شناخته نمی‌شود. این قضیه فکر می‌کنم با مثالی که پروست می‌آورد قابل درک‌تر باشد. آقای پروست موردی را مطرح می‌کند در همین مضامین – با مثال‌ها و قصه‌گویی بی‌نقص‌اش- در یک رابطه‌ی عشقی که چگونه مردی که مدت‌ها در حسرت است برای وصال یار، بعد از رسیدن به مُراد، طاقت پانزده‌ دقیقه چای خوردن با معشوق را هم ندارد. و بخشی از این را ربط می‌دهد به خصلت آدمی در فراموش کردن آرزوها و توضیح می‌دهد که چگونه اگر فقدانی اتفاق افتد، حسرت یک دقیقه از این دیدارهای دوستانه بر دل قهرمان داستان می‌ماند. و از طرفی در دوران فراقِ پیش از وصال چگونه زندگی را جهنم کرده بود برای خودش. بعد از ماجرا انگار هردو را فراموش کرده است، و سومین حالت پیش می‌آید، نا امیدی، سرخوردگی و بی‌تفاوتی. عین همین ماجراست بین ما و آرزوهامان، خواستنی‌هامان.

·         برای همین است که ای‌کاش جنبشی راه بیفتد برای یادآوری. یادآوری این‌که فقدان هرچیزی تازه یادمان می‌آورد که آن را چقدر می‌خواستیم. جنبشی که همین را ربط بدهد به امید، نمی‌دانم چطور این دو را کنار هم بگذارم، اما برای من این‌ها همه در یک راستا هستند؛ یادآوری فقدان احتمالی داشته‌ها، امید به آمدن مزه‌های جدید زیر زبان. این دو در عین تناقض مکمل همدیگرند. لبه‌ی یک تیغ‌اند.  امسالِ من این شعار است؛ داشته‌هایت را دوست داشته باش، درحالی‌که چشم به فردا داری. شعار خوبی‌ست؟ اُوف، عین این جمله‌های دم‌دستی فیسبوک است می‌دانم. اما درست است، قبول کنید، من با پوست و استخوانم حس‌اش کرده‌ام. همین! زیاده عرضی نیست!