۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

این‌ها همه بهانه‌اند

·         چند وقت پیش یک جایی کسی می‌گفت این‌ها که هِی بغض‌دار هستند و آماده‌ی ریختنِ اشک، مریضی دارند، آن‌هم روانی. یعنی این‌که مشکلات شخصیتی، روانی و الخ دارند. از همین بحث‌های همیشگی عقده‌های کودکی و این‌ها. بعد امروز داشتم دقت می‌کردم که بغض الان چند وقتیه که هست، همینطور برای خودش اون وسط توی گلو. و از شما چه پنهان به طرفه‌العینی اشک‌ها سرازیر می‌شوند. از ترانه‌ای نوستالژیک، کودکی که گدایی می‌کند، خاطره‌ای، وضعیتی و خلاصه هرچیز و ناچیزی. روان‌پریشم؟ بله. شک نداشته باشید.
·         از همین‌ها که گفتم الان، همین حال و هوا، توی کار هم زیاد برایم پیش می‌آید. بخصوص همین روزها که بر حسب ماهیت کارم آدم‌های مختلفی را می‌بینم، همه جویای کار. حالا نمی‌دانم این بغض همیشه هست و این‌ها بهانه هستند، یا نه من نازک‌دل شده‌ام این‌قدر که با هر قصه‌ی شغلی برباد رفته یا آه حسرت فرصت‌های از دست‌رفته‌ی تحصیلی مصاحبه‌شوندگان بغضی آن‌چنان می‌نشیند آن وسط سیبک گلو، که می‌خواهم گریه کنم، عَر بزنم. مثل نوزادی که برای پستان مادر. روان‌پریشم؟ بله. مطمئن باشید.
·         بعد من فکر کنم هوا مقصر است. کلاً توی بسیاری از حال و هواهای ما در کل دوران زندگی. چرا راه دور برویم؟ اسمش هم رویش است، حال و "هوا". این هوا بشدت طبع را لطیف می‌کند. به فکرم می‌رسد یه موقع‌هایی که اگر جایی زندگی می‌کردم که هوایش دوازده ماه سال همین بود یا شاعری شده بودم سرخوش، یا پریشان‌حال‌تر از همینی که هستم. بله، جواب سؤال شما بله است.
·         شهرهایی هستند که مردمانش بس دلچسب‌اند و شهر را فراموش‌نشدنی جلوه می‌دهند. شهرهایی هستند که با معماری دل‌فریبی می‌کنند، شهرهایی با طبیعت، شهرهایی با تکنولوژی. این تهران، لامصب با هوای همین چند روزه‌اش – و فوق‌اش هفته آخر شهریورش- دل‌بری می‌کند. آن‌چنان دل‌بری‌ای که می‌شود عطر مستی‌اش را از میان آه‌های حسرت‌بار گاه‌ به گاه‌ ساکنان سابق‌اش هرجای دنیا که باشند استشمام کرد.
·         آه تهران، تهران، شهر زمخت و بی‌قواره‌‌ای که دوستت ندارم، چگونه فراموشت کنم؟