۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

همین یک تخم‌مرغ ناقابل


جنس ترس حاکم در سکانس‌های اولیه‌ی Funny Games آشنا هستند. اون صحنه‌هایی که دو تا پسر در کمال ادب درحال تزریق وحشت به خانواده بودند. بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای، یا دلیلی. همین که تماشاگر دلیلی برای بوجود آوردن این ترس پیدا نمی‌کند، جنس ترس را عوض می‌کند، ارتقا می‌دهد به سطحی بالاتر، ترس ناشی از ناامنی.

در همین زندگی عادی هرروزه‌مان هم همه چیز می‌گذرد، بیش یا کم. بجز خبرهای جسته گریخته از اینور و آن‌ور، خوب یا بد، در هر صورت زندگی جریان دارد و بنظر هم نه آن‌قدر طاقت‌فرسا. اما قطعاً چیزی در وجود ما دارد بلا سرمان می‌آورد. چیزی مثل خوره، که شاید دلیلش برای هرکسی متفاوت باشد. چیزی که رحم ندارد و در کمال خونسردی دارد زیر و رویت می‌کند. ترس را هر از گاهی-و بیشتر از هر از گاهی- یادآوری‌ات می‌کند. چیزی از جنس همان ترسی که گفتم. ترسی پیشرفته و امروزی که در آن نه از تهدید و ارعاب مستقیمی خبر هست، نه حتی هیچ‌کدام از المان‌های کلاسیک ترس. فقط بی‌پناهی مرموزی که مثل موریانه چهارستون بدن را نشانه رفته است.

بعد که دقیق‌تر نگاه می‌کنیم، دلیل این وحشت‌افزایی همان‌قدر مسخره است که آن تخم‌مرغ کذایی. همان‌قدر ما از چیزهای عادی اطرافمان هراسانیم که آن خانواده از نحوه‌ی تخم‌مرغ خواستن آن دو پسرک. اصلاً همین که دلیل مسخره است، کوچک است، نا‌امن‌تر می‌کند شرایطت را. این درد دوایی دارد؟ نمی‌دانم. اما شاید در صدم ثانیه‌ای، هُلمان بدهند از روی قایق توی آب، همه‌چیز تمام شود. مثل روز اول نشود، اما حداقل تمام شود.