۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

در تمام فرودگاه‏های دنیا شاید

از دالان باریک ورودی سالن فرودگاه وارد می‌شوم. تازه از هواپیما پیاده شده‌ام و سر و وضع روبراهی ندارم. به سمت غرفه بازرسی پاسپورت می‌روم و در صف می‌ایستم. خدا خدا می‌کنم که مأموری متعادل و معقول به پستم بخورد. چند نفری جلویم هستند هنوز. با هر مصیبتی هست نوبت به من می‌رسد. شانس من مأموری کج‌ خلق است که حرف حساب حالیش نمی‌شود. بازهم ایرانیم و گیر می‌کنم در صف. ارجاع به اتاق مهاجرت و انتظار برای سؤال و جوابی اضافه و خلاص. سلانه سلانه به اتاق مهاجرت می‌روم و پاسپورتم را به مسئولش می‌دهم و چند کلمه بین ما رد و بدل می‌شود. می‌نشینم روی صندلی، به این سؤال و جواب‌های اضافی عادت دارم.
کمی که می‌گذرد جو ملتهب می‌شود. مأموری با یک زن میانسال و پیرمردی وارد اتاق می‌شود و شروع می‌کند پچ پچ با افسری که پیداست بالارتبه‌ترین‌شان است. پاسپورت‌هایشان را می‌دهد به افسر و می‌رود. زن لباسی محلی شبیه پاکستانی‌ها به تن دارد اما چهره‌ای که داد می‌زند افغان است یا تاجیک. پیرمرد هم گویا پدرش بود. حسم می‌گفت افغانی هستند و ناخودآگاه موردشان کنجکاوم کرد.
افسر از جایش بلند شد، به آرامی نزدیک زن رفت. پاسپورت‌ها را جلوی صورتش گرفت و به انگلیسی پرسید: شما پاکستانی هستید؟!
زن مثل پرنده‌ا‌ی گیر افتاده سریع گفت: از پاسپورتمان مشخصه که پاکی هستیم.
افسر خرناسی کشید و داد زد: به ما اطلاع داده‌اند پاسپوروتتان قلابیه. چطوری می‌خواهید ثابت کنید که پاکستانی هستید؟
زن سرخ شد، سفید شد و عرق کرد. از آن به بعدش تا یکی دو دقیقه به یک و دوی این دو گذشت و سؤال و جواب. پیرمرد هم بی‌کلامی، نگران به این ماجرا نگاه می‌کرد. مشخص بود کلمه‌ای از این دعوا را نمی‌فهمد. حالا من هم نگران شده بودم. بیشتر از آنی که فکرش را می‌کردم. مورد خودم را فراموش کرده بودم. از ته دل می‌خواستم که قائله ختم به خیر شود. بازجویی سرپایی مثل فیلم‌های جنایی ضربان قلبم را به هزار رسانده بود.
کار به جایی رسید که چند مأمور دیگر هم سر رسیدند. همگی تفاهم کردند که با سفارت پاکستان تماس بگیرند تا آن‌ها از زن سؤال و جواب کنند. من داشتم پس می‌افتادم از اضطراب، حال و روز زن هم که پیداست چطور بود.
گوشی را به زن داد و گفت حرف بزن، همشهریست. زن با دست‌های لرزان گوشی را گرفت. به گوشش که نزدیکش می‌کرد ساعت‌ها گذشت انگار برای من. بغض گلویم را می‌فشرد. زن شروع به صحبت کرد به زبان اردو. مشخص بود از آن‌طرف درمورد محل زندگی‌اش می‌پرسد یا شماره تلفن یا چیزهایی برای گیر انداختنش. همه را جواب داد، اما با ترس و بی‌اعتماد به نفس. گوشی را که پس می‌داد به افسر، چهره‌اش سرخ بود و نالان.
ناگهان تلفن همراهش زنگ زد. زنگی گوش‌خراش و بلند. گوشی را که برداشت نه سلامی کرد نه منتظر حرفی ماند. با صدایی گرفته که هیچوقت فراموشش نمی‌کنم- و با لهجه‌ای افغانی گفت: ما را گرفتند! ما را گرفتند! و قطره اشکی سرازیر شد.
و ناخودآگاه به صورت من که تا آن لحظه من را اصلاً ندیده بود- خیره شد. نگاهم آن‌قدر سنگین و ملتمسانه بود که توجهش را جلب کرد. انگار فهمید که من تنها کسی هستم در آن اتاق نفرینی که می‌فهمم فارسی‌اش را. خیره که نگاهش می‌کردم بی‌اختیار سر تکان می‌دادم به معنای "درست می‌شود، درست می‌شود". و این‌که شاید بفهمد هم‌دردی‌ام را.
مأمور صدایم زد و پاسپورتم را دستم داد و گفت کار شما تمام شد، می‌توانید بروید. اما من نمی‌توانستم. انگار تصویر تمام اتاق‌های مهاجرت دنیا از لندن و استانبول بگیرید تا کوالالامپور و جاکارتا و داستان‌هایشان جلوی چشمم رژه می‌رفتند.
کیفم را بلند کردم. دوباره نگاهش کردم. به زن، به پیرمرد. با نگاه حالی‌اشان کردم که هم‌زبانیم و تأسف از این‌که کاری از دستم بر نمی‌آید. تقریبا سینه‌خیز از اتاق بیرون آمدم. به سالنی که منتظران ایستاده بودند رسیدم، چیزی از من نمانده بود. آن صدا، آن نگاه هیچ‌وقت از یادم نرفت. هیچ‌وقت. 

۱۳۹۱ تیر ۱۵, پنجشنبه

مجمع پراکنده

پذیرفتیم و خانه‌هامان را نشان دادیم.
بازدیدکننده فکر کرد: زندگانیِ خوبی دارید.
حلبی آباد در درون شماست. 

مجمع‌الجزایر رؤیا/ توماس ترانسترومر/ ترجمه مرتضی ثقفیان